#سایه_پارت_38
- مامان چرا منو بيدار نكردي؟
- مگه قرار نيست آرمين بياد دنبالت ؟!
- نه خودم آژانس گرفتم
- آخه اين چه كاريه دختر؟! تو ديگه نامزد اون هستي !
كفشهاي اسپرتش را از جا كفشي برداشت ودر حالی که می پوشيد گفت:
- مامان خواهش ميكنم شما ديگه شروع نكنيد مهري ديروز سه ساعت رو مخم بوده
- امان از دست شما جوونا ما نميدونيم چطور بايد با شما رفتار كنيم
صورت مادرش را ب*و*سيد و گفت :
- فدات بشم مامان !......ولی مگه این خواسته شما نبود که ما با هم ازدواج کنیم ؛خوب داریم همین کارو می کنیم دیگه !
وقبل از اینکه فرصت دهد مادرش چیزی بگوید ، اضافه کرد :
-من رفتم كاري نداري؟
- برو به امان خدا
درون تاکسی دوباره نگاهي به ساعتش انداخت و به راننده گفت :
- ببخشيد ميشه سرعتتون و يكم بيشتر كنيد
- چشم خانم
-ساعت از هفت و بیست دقیقه هم گذشته بود و اواصلا حوصله اخم وتخم ارمين را نداشت .مي دانست كه براي هر دقيقه اش يك برنامه اي دارد. اين را در این چند وقته به خوبی فهمیده بود چون با بهانه اينكه خيلي گرفتار است حتي در مراسم بله برون هم شركت نكرده بود و عملا همه چيز را به خانواده اش سپرده بود. اوحتي براي خريد نامزدی هم نيامده بود و اين بي اعتنايي ها بيشتر از هر چيز بر روح ترد و شكننده سایه خط مي انداخت .
تاكسي كنار كلينيك ايستاد و او با پرداخت كرايه سريع پياده شد وبه سمت درب ورودي دويد وقتي وارد بخش آزمايشگاه شد لحظه اي ايستاد تا نفسي تازه كند وسپس آرام و شمرده به راه افتاد ونگاهش را روي مردمي كه درحال آمد و شد بودند چرخاند
- هميشه همینقدر بی ملاحظه و بيخيالی؟
لحن پرابهت کلامش رعشه براندام سایه انداخت. آرمين در حالي كه از خشم صورتش سرخ شده بود به او مينگريست .شرمزده نگاهش را به زیر انداخت وآهسته زمزمه کرد
- شرمنده خواب مونده بودم
چشمان درشتش را ريز كرد و با تحقير به او نگريست و گفت :
romangram.com | @romangram_com