#سایه_پارت_31
- متاسفم !اما من عجله دارم و نمی خوام زیاد از محله مون دور بشم .
- بسیار خوب ،سعي ميكنم ساعت شش عصرتوی کافی شاپ روبروی پارک شمارو ببینم فقط دير نكنيد كه خیلی گرفتارم
-حتما!
گوشي را كه قطع كرد ودوباره شروع به گريستن کرد،چطور ميتوانست چند ماه را در كنار اين مرد خشن و از خود راضي دوام بياورد،اما حالا وقت گریستن نبود . ازجا برخاست و سجاده اش را پهن و شروع به خواندن نمازش كرد. بعد از نماز با خداييش خلوت كرد و از او خواست در اين راه يار و ياورش باشد .سرش را روي سجاده گذاشت و يك دل سير گريه كرد .نمي توانست بيشتر از اين ناراحتي خانواده اش را ببيند .انگار با ورود اين خانواده به زندگيشان لبخند از روي لب تک تک اعضاي خانواده پركشيده بود وهر كدام به نوعي نگران و دلواپس بودند و اين وظیفه او بود که غبار غصه و اندوه را از آسمان زندگي خانواده اش كنار زند.وقتي سرش را از روي سجاده برداشت كمي احساس آرامش ميكرد با خود انديشيد اين تقديريست كه خداوند برايم رقم زده است پس بايد خود را آماده هر پيشامدي كنم .با اين حس كه ميتواند در مقابل هر مشكلي صبور باشد از اتاقش خارج شد پس از اينكه چند مشت اب به صورتش زد نگاهش را به آئینه انداخت در اين چند روز كلي احساس نا اميدي و سرشكستگي ميكرد .با يك لبخند ساختگي به طرف اتاق پدرش رفت و تقه اي به در زد با صداي ضعيف پدر در راگشود و وارد شد نگاه پدرش روي پنجره و خيره به اسمان سياه شب بود .
- توي اين چادر سياه چه چيز جذابي وجود دارد كه شما رو اينهمه مجذوب خودش كرده؟
پدر با لبخند به طرفش برگشت وگفت:
- يك ستاره درخشان و پرنور كه همه زندگي منو روشن كرده
دست استخوني پدرش را در دست گرفت و گفت:
- يعني از من روشن تره ؟
پدر دستش و فشرد و گفت :
- اون همه زندگي منه ، سایه خوشبختی وآرامش من !
آرام انگشتش را روي لب پدرش گذاشت و گفت:
- هيس ،ساغر ميشنوه دوباره حسودي ميكنه
- ساغر هم جاي خودشو داره ،اما تو عزيز دل بابا یی
- الهي من قربون باباي خوب خودم برم ، توهم عزيزدل منی
- امروز ميخواستم به آرش بگم تو راضي نيستي و قال قضيه رو بكنم ولي از بخت بد حالم بهم خورد .فردا حتما بهش ميگم
- بابا يه روز ديگه هم به هم وقت بديد فردا حتما جوابتون و ميدم
- دخترم ميدونم تو راضي به اين ازدواج نيستي ،اين رو به راحتي تونگات ميخونم ،..... من تو رومجبور نميكنم .اين اشتباهيه كه من مرتكب شدم وخودم تا آخر پاش مي ايستم
- نه بابا ، فكر نميكنم بهتر از پسر آقاي مشايخ خواستگاري داشته باشم
- آره آرمين پسر خوب و فهميده ايه و من فكر ميكنم تنها كسي كه واقعا لياقت تو رو داشته باشه همين آرمينه
دست پدرش را ب*و*سيد و گفت:
romangram.com | @romangram_com