#سایه_پارت_115
حلقه ها را سر جايشان گذاشت وپشت پنجره ايستاد و به آسمانی که با ابر تیره ای پوشیده بود خیره شد بارش قطرات تند باران ، آرامشی خاص به روح آزرده اش میداد ،هميشه عاشق هواي باراني بود. ولي اينبار قلبش مملو از غم و غصه اي بود كه دوست داشت ساعتها زير باران راه برود و با تمام وجود اشک بریزد. انگار تنها راهي كه مي توانست اينهمه غصه را از وجودش پاك كند همين راه بود .
با صداي زنگ گوشي همراهش به طرف گوشي اش كه روي میز عسلي بود برگشت ، گوشي را برداشت .
آرتین بود .
-سلام سايه ،خوبي؟
-سلام ،خوبم! تو خوبي ؟
-قبراق و سرحال
-بابا مامان خوبند ؟.
-خوب!.. مثل شيرين و فرهاد........تو چه مي كني؟ .
-تنهائیم و با بارون قسمت مي كنم.
-لحن صدات گرفته! اتفاقی افتاده ؟
-نه نه!... چیزی نیست
-دانشگاه نرفتي ؟
-امروز كلاس نداشتم.
-عاليه .........منم تقريبا كارم تمومه .........ميام با هم بريم بيرون
-كجا؟...........توي اين هواي باروني كجا مي تونيم بريم؟ .
-جاهاي زيادي رو مي شناسم كه توي اين هوای بارونی خيلي قشنگن
-ولي !............
-ولي واما نداره برا يك لحظه هم كه شده از اين قفس لعنتي بيرون بيا !
-باشه ،حرفی نیست
-چند تا طرح دستمه که تا صداي جناب دکتر (آرمین) بلند نشده باید تحويلشون بدم . تحويلشون دادم ميام دنبالت ،فكر كنم ساعت سه اونجا باشم.
-پس منتظرتم.
romangram.com | @romangram_com