#سایه_پارت_102
با ناباوری به چهره سرد وبی روحش خیره شد، اینهمه غرور وخودخواهی برایش غیر قابل باور بود خشمگین غرید:
- تو واقعا" نمی فهمی یا خودت و به نفهمی زدی ؟
بازهم نگاهش را به خیابان دوخت وبا خونسردی جواب داد:
- چی رو؟
دلخوروعصبی گفت:
یعنی تو نمی دونی نگاه جامعه به یک زن مطلقه با یک مرد مطلقه فرق می کنه؟-
به تندی به طرفش برگشت وپرازخشم پرسید :
-مگه اون می دونه که ما قرار جدایی داریم ؟
-آره اون همه چیز و می دونه ،اولش فک می کردم توبهش گفتی اما خودش گفت :( با شناختی که از تو داره مطمئنه ما داریم ادای زندگی مشترک و درمیاریم)
عصبی روی فرمان کوبید وبا چهره ای برافروخته گفت :
- لعنتی !....پس به خاطر همینه که اینهمه با تو گرم میگیره
موقعت را برای گفتن آنچه همه ذهنش را مشغول کرده بود مناسب میدید پس معترضانه گفت :
- آره اون همه چیز و می دونه، ولی من هیچ چیزو نمی فهمم!
خیره نگاهش کرد وبا چشمانی تنگ شده پرسید ؟
- منظورت چیه ؟
غم در صدایش نشست وبغض الود گفت :
-من در مورد تو و زندگی خصوصیت هیچی نمی دونم ،اصلا نمی دونم چرا باید پدرت یک مرد تحصیل کرده وروشنفکر امروزی اینهمه به یک ازدواج اجباری اصرار کنه ،نمی دونم چرا نگاه مادرت همیشه پراز نگرانی و تشویشه اون داره همه سعیشو می کنه تا یه جوری ما رو به هم نزدیک کنه حتی حرفها و نگرانی های آرتین هم منو گیج می کنه
اشک بی اختیار از گوشه چشمش سرازیر شد نفس عمیقی کشید و ادامه داد
- نمی تونم منطق پدرت رو ،نگرانی های مادرت و وحتی دلسوزیهای آرتین و درک کنم احساس میکنم یه چیزی رو دارن ازم پنهون می کنن که این پنهانکاریشون منو سردرگم و عصبی می کنه
آرمین تحت تاثیر فشاری که به روی سایه بود لحظه ای سکوت کرد وسپس جعبه دستمال کاغذی را به طرفش گرفت و با آرامش گفت :
بیا ،اشکهات و پاک کن-
romangram.com | @romangram_com