#سرمای_قلب_تو_پارت_2


رها اروم به سمت اقاجون رفتو گونشو بوسيد....

رها-اا اقا جون مگه من چند بار شانس ميارم اين روستارو تو اين فصل ببينم...تازشم..به قول خودتون منکه بچه نيستم 19سالمه ..کسي جرات نميکنه منو اذيت کنه ....رها همانطور که سينه سپر کرده بود به اقاجون نگاه کرد که ننه زهرا گفت

ننه زهرا-اره دخترم ..واسه همينه 5دقيقه پيش تا مرز سکته رفتي...

پدر بزرگ رها کد خدا ي روستا بود و همه از او حساب ميبردند....اما رها و خانواده اش در تهران زندگي ميکردند و گاهي در تعطيلات به روستاي مسلم اباد ميرفتند ...

رها بعد از ناهار پشت پنجره ايستاده بود و به هواي باراني نگاه ميکرد...خيلي مسلم اباد را دوست داشت...امسال اولين سالي بود که پشت کنکور ميماند و ميخواست به بهانه ي اينکه اينجا تمرکز بيشتري روي درسها دارد ..اينجا بماند....در همين حين با صداي در از افکارش بيرون امد و به در حياط خيره شد....اقاجون در را باز کرد و با يه مرد ميانسال مشغول صحبت شد ...کمي بعد برگشت داخل ...کتش را برداشت

اقاجون-زهرا...من ميرم يه سر تا عمارت

زهرا-باشه احمد اقا به سلامت

عمارت فرخزاد ها....و مالک اصلي روستا...اين امارت و تمام وظايف همراه با ان ...7سال بعد از مرگ خسرو خان به پسرش بهراد رسيد....بهراد مردي با مسئوليت بود که بر خلاف ظاهرش ..و در ته مانده ي قلبش مهربانيت همچنان نبض ميزد....

پرويز-خوشامديد ارباب..خسته نباشيد

بهراد-سلامت باشي...بگير تندرو ببر تو اسطبل....

پرويز چشمي گفت و اسب را برد...بهراد و همراهانش وارد عمارت شدند ...کت چرم مشکيش را در اورد ...روي مبل نشست و چشمانش را بست....فاطمه خانوم با غم به پسري که برايش حکم پسر واقعيش داشت با نگاه کرد...

بهراد متوجه نگاه دايه اش شد

بهراد-چيزي شده؟

دايه-نه مادر جان...بهتري؟خوش گذشت...خوب کردي اومدي اينجا...اون تهران که به جز الودگي چيز ديگه ايي نداره..همينجا بمون مادر

بهراد روي راحتي دراز کشيدو با چشمان بسته گفت

romangram.com | @romangram_com