#سرآغاز_یک_فرجام_پارت_29
با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت که سفارشهای لازم رو بهش کردم و رفت.
حدود ساعت پنج بود که دفتر رو تعطیل کردیم و رفتیم پایین. داشتیم میرفتیم سمت ماشینها که یهو نازی داد زد:
- ای وای!
نگران نگاهش کردیم که ادامه داد:
- ماشینم.
مریم نفس حرصی کشید و گفت:
- احمق، تو که اصلا ماشینت رو نیاوردی. صبح هم با مترو، با من اومدی.
نگاهش کرد و با لبخند مسخرهای گفت:
- آخ! راست میگیها، حواسم نبود.
بعدم رو به مریم گفت:
- خب من با این میرم.
و به من اشاره کرد با حرص گفتم:
- این به درخت میگن.
نگاهم کرد و با تکون دادن سرش، فقط گفت:
- حالا همون.
مریم رفت سمت در خروجی و گفت:
- من که رفتم.
بلند گفتم:
romangram.com | @romangram_com