#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_93
نرگس باسینی صبحونه اومدداخل،لبخندی زدوسینی روروی میزگذاشت..
لیوان آب پرتغالویه نفس سرکشیدم.احساس خنکی کردم.
_بقیشوببرنرگس
چندباراصرارکردکه بقیشونم بخورم،امامن واقعامیل نداشتم.به حیاط رفتم.مش رحیم داشت به گلاآب میداد.لبخندی زدم:
سلام مشی جون،
بهم نگاه کرد.کلاه حصیری بزرگی سرش. بود.سرشوپایین انداخت وبهم پشت کرد:سلام تاراخانوم.
وااین چرابه من پشت کرد.............آها........هروقت بدون روسری میومدم اصن نگام نمیکرد.حالاانگارجوون بیست سالس منم براش تورماهیگییری پهن کردم.به لباسام نگاه کردم زیادم بدنبود.بلیزم که تاروی باسنموآستین سه ربع بود،شلوارمم گشادبود.
روی نیمکت توحیاط نشستم.همه جاسبزبود.عطرگلاروحس میکردم.
نگهبانادروبازکردن.اول فک کردم آراده خواستم فلنگوببندم که دیدم فرهادواردشد.دستموتکون دادم
_سلام فری.چطوری؟؟
فرهادبه طرفم اومدسری به نشانه ی افسوس تکون داد:بااون اتفاقی که دیشب افتادفکرمیکردم تایه هفته افسرده بشی
romangram.com | @romangram_com