#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_59

دنیا سعی می کرد بازوهایش را از دست دانیال بیرون بکشد.زیر لب گفت:
-به تو چه ربطی داره؟
دانیال از حرص چشم هایش را روی هم فشرد و شمرده شمرده گفت:
-می...ری..همین...الان..عوضش..می کنی.
محسن به عقب برگشت.فکر می کرد دانیال خانه نباشد:
-اینجا چه خبره؟
دنیا به دانیال نگاه کرد و با صدای آرامی گفت:
-هیچی.
بعد هم بازوهایش را از دست دانیال بیرون کشید.در اتاقش را بهم کوبید و با صدای بلندی زد زیر گریه.محسن از جایش بلند شد:
-چی بهش گفتی دانیال؟
دانیال شانه ای بالا انداخت:
-چیزی بهش نگفتم.
بعد هم از خانه بیرون زد.در ماشین را باز کرد.به سمت خانه فرزاد رفت.خانه اش در فرمانیه بود و یک برادر 10 ساله هم داشت.خود فرزاد هم 27 سالش بود.یک سال از دانیال کوچکتر بود.پدر و مادرش به شدت با شغلش مخالف بودند.سر هر ماموریت کلی با پدر و مادرش دعوا داشت.در خانه توقف کرد.تک زنگی به فرزاد زد.بعد از چند دقیقه از در بیرون آمد.در ماشین دانیال را باز کرد.دانیال لبخندی زد:

romangram.com | @romangram_com