#سنگ_قلب_مغرور_پارت_66

ـ جهار ساله توی این شرکت منشی مخصوصش بودم. اگه بخواد تلافی کنه به بدترین وجه ممکن تلافیشو سر طرف در میاره.. در ضمن نمیخواد بترسی ....اینجا امنه..... . عمو هاشم هم توی این شرکت زندگی می کنه. البته توی سوییت پشت ساختمون شبا زیاد نمیتونه بخوابه بهش میسپرم که هواتو داشته باشه...

ـ خدا یعنی میشه یه روزی از دست این آقا غوله خلاص شم. آخه نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختم که اینقدر داره عذابم میده. در ضمن منم همینجوری واینمیایستم بِرو بِر نگاش کنم تا تلافیشو به قول تو به بدترین شکل ممکن سرم دراره..

ـ خودانی....من دیگه باید برم. مواظب خودت باش

ـ باشه. ولی امید ، جون من به عمو هاشم بسپر حداقل دو ساعت یکبار بهم زنگ بزنه و تنهایی اینجا میترسم. خوب؟

ـ باشه. میگم اصلا هر یه ساعت یکبار بهت زنگ بزنه. خوبه؟

ـ اهوم.. مرسی .شب خوش

ـ مال تو هم خوش .هر چند از الان به بعد کاملا زهر مارت میشه

ـ آی گفتی . این جملتو باید با آب طلا بنویسم....خدافظ....

***

خدایا خودت کمک کن از دست این بشر دیوونه نشم. پسره ی عوضی داره تلافی مرخصیه امروز سرم در میاره. وایستا حسان خان منم دارم برات. ...............

چهار ساعتی میشد که روی طرح کار میکردم. بنده خدا عمو هاشم هر یک ساعت بهم زنگ میزد و خبرمو میگرفت. یکی دوساعت اول می ترسیدم اما دیگه برام عادی شد چون مشغول بودم اصلا ترسم یادم رفت.

ساعت حدود 1.30 بود .خیلی خسته شده بودم تازه هیچی هم نخورده بودم حسابی گرسنم بود ولی حیف که اینجا چیزی پیدا نمیشه..

از پشت میز بلند شدمو و رفتم سمت فلاسک و یه چایی دبش برای خودم ریختم و وقت استراحتم شده بود یه نیم ساعت به خودم استراحت دادم. تازه متوجه شدم با مانتو و مقنعه داشتم کار میکردم. بگو چرا احساس خفگی میکردما..............


romangram.com | @romangram_com