#سنگ_قلب_مغرور_پارت_64

ـ مهرا از شوخی گذشته... حال عزیز جون اصلا خوب نیس ..روز به روز بدتر میشه خیلی نگرانشم..

ـآها راستی داشت یادم میرفت. یه زحمت دارم برات. من که اصلا نمی تونم از اون شرکت بیام بیرون..... شدم یه زندانی....ولی سند خونه رو بهت میدم تو خودت دوندگیاشو واسه وام انجام بده . اگه وکالت خواستی بهت میدم تا به مشکل بر نخوری...

ـ الهی فدا....خیلی خانومی. باشه.. ولی فکر نکنم نیازی به وکالت باشه چون شوهر یکی از همسایه ها کارمند بانکه راجب به این قضیه باهاش حرف زدم و اون قبول کرد تا کارارو توی بانک انجام بده. حالا ببینیم بانک بهم وامو میده یا نه؟

ـ خدا بزرگه . نگران نشو .... تو هم کم کم به فکر کارای بیمارستان عزیز باش . همه ی مدارک وامم که جوره فکر نکنم مشکلی باشه..

ـ باشه خدا کنه... میسی داش!

ـ چاکریم........................

بالاخره بعد از یه گپ طولانی با پروانه ازش جدا شدم. به طرف شرکت رفتم.

ساعت ده دقیقه به هشت بود .تقریبا به موقع رسیدم. وارد شرکت شدم بیشتر کارمندا رفته بودند و بقیه هم در شرف رفتن بودند. مستقیم رفتم طبقه ی خودمون و بعد ولو شدم روی میز کارم و مشغول شدم. با صدای امید سرمو بالا آوردم...

ـ به خانوم . چه عجب.... بابا سنگین شدی پیدات نمی کنیم...و دیروز با اون حالی که تو رفتی و با اون قیافه ی برزخی آقا غوله شخصا داشتم به مراسم ترحیمت فکر میکردم. چه کردی که نزدیک بود کل شرکتو از پای بست ویران کنه....

ـ برو بابا. من تا شاخ این آقا غولرو نشکنم اجازه ی نزدیک شدن اعزراییلو به یک کیلومتریم نمیدم.

ـ بعله بر منکرش لعنت. یه چشمشو دیروز مشاهدت نمودیم...

ـ پیش باد..

ـ .واقعا کم نمیاری. همیشه یه چیزی توی اون آستینات داری زبون دراز...


romangram.com | @romangram_com