#سنگ_قلب_مغرور_پارت_51
ـ صبح بخیر دلقک کوچولو. زود باش شیرتو بخور که جون بگیری بتونی موهامو از ریشه بکنی...
رسما لال شده بودم. با حالت لکنت گفتم:
ـ ت....تو ...این..جا چیکار میکنی؟
لیوان شیرو گذاشت روی اپن آشپزخونه و به سمت من برگشت و خیره به چشمهام نگاه کرد. اما نه مثه چند ثانیه پیش ..........
رفت توی حالت اصلی حسان فرداد............ خشک و سردو مغرور...........
ـ کی به تو اجازه داد دیروز محل کارتو ترک کنی؟ ها؟ چه کسی بهت اجازه ی مرخصی داد؟
ـ..........................
ـبا توام. زبونت رو کجا جا گذاشتی ؟ دلقک کوچولو........
ـ.......
به معنای واقعی کلمه هنگ شده بودم. هنوز از دیدنش توی شوک بودم . زبونم به سقف دهنم چسبیده بود و فقط تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که زل بزنم بهش....
ـچی شده ؟یعنی اینقدر از دیدنم خوشحال و هیجان زده ای که لال مونی گرفتی؟ دبنال دیگه..؟چرا صدات در نمیاد؟............
به خوردم اومدم.تند تند کلمه جور میکردم بزارم پشت سر هم و بفرستمش بیرون. حسابی ترسیده بودم.
ـاز خونم برو بیرون.من دیگه پامو توی شرکت لعنتیت نمیذارم. برو بیرون از خونم..........
romangram.com | @romangram_com