#سنگ_قلب_مغرور_پارت_49

چرا جواب حرفاشو نمیدم؟

منم شدم یه دیوونه مثه این؟...........

سرشو بالا آورد واقعا ترسناک شده بودو با فریاد گفت:

ـ چته ؟ چه مرگته؟گمشو بیرون. مرخصی بی مرخصی .برو بیرون تا نزدم یه بلایی سرت نیاوردم.

نمیدونم چی شد ولی تا به خودم اومدم دیدم از اتاق زدم بیرون و پشت دراتاق ایستادم. امید هاج و واج ایستاده بود و منو نگاه میکرد. هر دوتامون با صدای شکستن چیزی از اتاق فرداد از بهت در اومدیم.

طرف پله ها دویدم. ............

دیگه طاقتم طاق شده بود...............

دیگه بسه هر چی بارم کرد........

نمی تونم........دیگه نمیتونم تحمل کنم...................

سریع وسایلمو جمع کردم و از اونجا ، از اون شرکت لعنتی زدم بیرون.

تا شب فقط میروندم. مهم نبود مقصدم کجاست....توخیابونا فقط می چرخیدم.

ساعت یازده شب وارد خونه شدم. گوشیمو از همون صبح خاموش کرده بودم.حال و حوصله ی کسی رو نداشتم. یه حمام الان منو حسابی سر حال میاورد.

صبح با زنگ تلفن خونه از خواب بیدار شدم. ساعتو نگاه کردم11.30بود .شماره ناشناس بود نمیخواستم جواب بدم. ولی یه حسی می گفت جواب بدم. توی همین فکر بودم که قطع شد. پا شدم از روی تخت اومدم پایین.خواستم از اتاق بیام بیرون که چشمم خورد به آیینه ی قدی .


romangram.com | @romangram_com