#سنگ_قلب_مغرور_پارت_41
ـ خیلی جوونی ، چند سالته؟
ـ 22سالمه. ببخشید اما چرا یه جوری نگاهم میکنین.؟
حوری جون خندید و دستمو گرفت و گفت:
ـ نه عزیزم. چون خیلی خوشگلی به خاطر همین اینطوری نگات میکردیم. نگران نشو .
من با تعجب بهشون نگاه میکردم. گفتم:
ـ آخه شما که از من خوشگل ترید .تازه این قدر توی این شرکت خوشگلتر از من هست که من به چشم نمیام. .من که کاری نکردم .
حوری جون بی هوا پیشونیمو بوسید . از کارش نزدیک بود شاخ در بیارم که زهره گفت:
ـ دختر خوب اشتباه نکن. خوشگلیه تو فرق داره. می دونی از چی متعجبم؟ از اینکه تو با وجود 22 سال سن ولی روی صورتت هیچ آرایشی نداری ، موهات پوش داده و رنگ شده یا فر نیست . حتی حاضرم شرط ببندم که صورتتو یکبارم اصلاح نکردی .ولی با این وجود زیباییت دست نخورده و بکره و خیره کننده اس .چشمهای خیلی قشنگی داری و صورتی صاف و بی نقص. اینهایی که تو میگی خوشگلن می دونی چقدر بلا روی صورتاشون آوردند؟ جرات دارن بدون آرایش بیان.
بعد زد زیر خنده.و رو به حوری جون گفت:
ـ فکر کن یه درصد این دختره ی جلف ساناز بدون آرایش بیاد.
با این حرفش حوری جون از خنده سرخ شد و منم ناخودآگاه از حرف اونها خندم گرفت.
در کل محیط و همکارای خوبی داشتم. همه با هم خوب و صمیمی بودند اما به محض اینکه فرداد پاشو توی طبقه ی ما میذاشت ناخودآگاه مه سرد و رسمی می شدند.
البته حقم داشتند این بشر که نمیفهمه خنده و شادی چیه؟ مردک عوضـــــــــــــی.
romangram.com | @romangram_com