#سنگ_قلب_مغرور_پارت_35

ـ بمیری دختر.حالا ولش. کار پیدا کردم.یعنی تو شرکت فرداد خودپرست قبول شدم.

ـ نــــــــــه! بگو مرگ من؟! جون من راست میگی؟ اون مغرور چطوری قبولت کرد؟

ـ قضیه اش مفصله. حالا برات تعریف میکنم. کاری نداری فعلا.؟

ـ نه بدو بیا .منتظرتم

رفتم خونه عزیز جون. تا رسیدم 12.30 شب بود. سریع با سرعت نور همزمان که شام میخوردیم قضیه رو تعریف میکردم.پروانه که دهنش باز مونده بود نگام کرد و یهو زد زیر خنده.

ـ هوی .ببند غار علی صدرو. چته؟

ـ یعنی واقعا توی 12 ساعت ازت خواست طرح بزنی؟

ـ آره بابا. این بشر اصلا تعادل روحی روانی نداره.

ـ ایول مهرا جون. زدی تو پرش .چه کنفی شد .آخی بچم؟!

ـ پس چی فکر کردی؟ من چغندر نیستم . مهرا عظیمیم.

ـ بله بله خانم چغندر...امم ....ببخشید خانم مهرا عظیمی بفرما بکپ که فردا بایدبری پیش اون دراکولا

صبح 6.30 با بدبختی بیدار شدم .این پروانه تا 2.30فک زد.بالاخره با توپ و تشر من خوابید. صورتمو شستم و همون لباسای دیروز رو پوشیدم. با یه رژ صورتی کمرنگ سرو ته آرایشمو هم آوردم و حرکت کردم و سمت شرکت حرکت کردم

هشت رسیدم. دقیقا به موقع!...


romangram.com | @romangram_com