#سنگ_قلب_مغرور_پارت_3
هر روز وقتی روبروی آیینه میشینم اینارو مرور میکنم و دست آخر یه خدارو شکر میادروی زبونم اما بعد گفتنش چشمام بارونی میشه مثل الان!
حاضر بودم تمام زندگیمو ، تمام اونچه که دارم الان بدم ولی بشم مهرای سه سال پیش دختری که خندهاش ار اعماق وجودش بود.دختری که بند بند وجودش به باباییشو به نگاه گرم مامانیشو به خندهاو شوخیهای خواهرو برادرش وصل بود. سه سال پیش توی تصادف از دستشون داده بودم.چرا باید توی اون سفر لعنتی من پیش خوانوادم نباشم که الان مجبور باشم تنهایی این زندگیرو تحمل کنم؟
چرا هنوز زنده ام؟چرا هنوز نفس میکشم؟ چرااا ؟
آره چکید.بالاخره قطره اشکی که هر روز سهمیه این آیینه و اتاقه غلت خورد از چشمام افتاد.
حالا آروم شدم. حالا باید بگم خداجون شکرت. تو ازم همه زندگیمو گرفتی اما خودتو نمیونی ازم بگیری .پس هنوزم میخندم . میگم عاشقتم.
از اون حال و هوا اومدم بیرون وآماده شدم.شروع به شونه کردن موهام کردم بعد همشونو با کش بالای سرم بستم و با یه گیره فیکسشون کردم.
شلوارو مانتوم که روی تخت گذاشته بودمو پوشیدم و با یه شال مشکی نخی تیپمو کامل کردم.
دست آخرم محض اینکه ثابت شه دخترمو بی ارایش امکان نداره بیرون برم فقط یه رژ اناری مایل به قرمزکه همرنگ لبام بود کمرنگ روی لبم کشیدم. به جاش خودمو توی ادکلنم خفه کردم.
عاشق شیک پوشیدن و شیک بودن ،بودم ولی افراطو دوس نداشتم بنابراین زیاد از حد پیش نمیرفتم.
از خونه اومدم بیرون.از خوانه ای مه یکساله پیش خریدم. من مهرا عظیمی هستم .22 ساله. اصالتا مال استان سمنان ولی به خاطرشغل پدرم در شمال جبور به زندگی شدیم. 3سال پیش که خوانوادمو از دست دادم داغون شدم.6ماه افسردگی شدید داشتم ولی بالاخره تونستم خودمو پیدا کنم و برای برگشتن به زندگی تلاش کردم.لیسنس معمری داشتم.چون یکسال وی دبستان حهشی خونده بودمو یکسال هم توی راهنمایی.زودتر از همکلایای دیگم وارد دانشگاه شدم و بعد از اتمام سریع کارشناسی ارشد قبول شدم.الان هم دانشجوی ترم دومم. وقتی تهران قبول شدم خیلی خوشحال شدم چون باید کم کم زندگی جدیدی رو شروعکنم.خوانواده ی پدری و مادریم مخالف اومدنم بودن چون فکر میکردن برام بده و ممکه وضعیتم بشه مثه قبل. اما با اصرارهای من نتونستن کاری از پیش ببرن.خونه پدریمو که توی شمال داشتیمو فروختمو باکمک یکی از عموهام و شوهر عمم اومدم تهران توی یه منطقه خوب یه واحد آپارتمان خریدم. خداروشکر وضعیت مالی بابا قبل از فوتش متوسط رو به خوب بودو بعد از فوتش من از حقوق ماهیانه بازنشستگیش و همینطور سود سپرد هایی که توی بانک بود استفاده میکردم و مشکلی برای هزینه های زندگیم نداشتم. ولی با این حال هر ماه بابابزرگام(هر دو پدربزرگام زنده بودند.) ملغی رو به حسابم واریز میکردن هرچه قدر من اصرار میکردم احتیاج ندارم ولی اونا گوششون به حرفای من نبود.منم این پولارو پس نداز میکردم روز مبادا! عموم هم با خسارتی که تونست از بیمه برای تصادف بابا برام بگیره یه ماشین برام خرید .به 206 سفید صندوق دار.!
و من مهرا عظیمی باید زندگی جدیدی رو در شهر جدید شروع کنم .
***
ـاَه، باز این خروس بی محل زنگ زد.
romangram.com | @romangram_com