#سنگ_قلب_مغرور_پارت_24

بعد از چند ثانیه بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بندازه و در حالی که پاش روی پای دیگش میگذاشت و دست راستشو روی پاش قرار داد به استاد محتشم نگاه کرد و با همون صدای پر صلابتش گفت:

ـ بله، کارهایی که من دیدم میشد گفت که کارهای متوسط رو به بالایی بودند. جدا عرض کنم که باور نمیکنم که کار دست یه دانشجوی ارشد معماری باشه.

(هه رسما من اونجا جز یه چغندر نقش دیگه ای نداشتم....اصلا انگار نه انگار که درباره ی من دارن صحبت میکنن. )

و بعد ادامه داد:

ـ البته وقتی شما ایشون رو تایید میکنین پس لابد لیاقت اینو دارن که وارد گروه مهندسی من بشن.( اوهـــــ و........... بابا اینقدر برای خودت پپسی باز نکن. کارخونش برشکست میشه.....)

دیگه کم کم داشتم حرصی میشدم.این چی پیش خودش فکر کرده.؟

پــــــروری خودپرست....

و اون همچنان ادامه داد:

ـ من باید آزمون ورودی رو ازشون بگیرم. که در صورت تایید میتونن اینجا با حقوق عالی که در حد لیاقتشون و کارهاشون ، دریافت کنن.

دیگه طاقت نیاوردم. تمام این مدت سرم پایین بود و با حرص با گوشه ی مانتوم در جنگ بودم...!

اما به محض تموم شدن حرفهاش سرمو بالا گرفتم و تمام عصبانیتمو توی چشمام ریختم و مستقیم زل زدم بهش.

اَه. عوضی حتی یه نگاه هم بهم نمیکنه.

در همین حین استاد محتشم با لبخند کمی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت:


romangram.com | @romangram_com