#سنگ_قلب_مغرور_پارت_186

بیصدا....آروم....

چشمم به کاغذ روی میز افتاد....با سرعت سمتش هجوم بردم....

از خوندنش یه چیزی توی دلم فرو ریخت.....کنار تخت روی زمین نشستم....

چی شد....؟

چرا من؟..........

چرا قبول کرد؟.......چرا این کارو کردم....؟

اما با یادآوری دیشب ته دلم ضعف رفت.

من سست عنصر نبودم.... اما در مقابل این دختر.....

یه چیزی توی وجود این دختر منو بی ارده میکرد...

دیشب بعد از 14 سال یه خواب پر از آرامش داشتم....

بعد از 14 سال بالذت خوابیدم....

راه دیگه ای نداشتم...

راه دیگه ای نبود...


romangram.com | @romangram_com