#سنگ_قلب_مغرور_پارت_185
با دل من یکی شد...
با چشمام همراه شد...
هیچی نگفت.. فقط بوسیدم...
نوازشم کرد....
کم کم چشمام بسته شد.. دیگه نفهمیدم چی شد.
"حسان"
چشمامو باز کردم.دوست نداشتم بیدار بشم.اما جای خالیش خواب و از سرم پروند.
مثل فنر پریدم و توی جام نشستم. ................
نبود.... لباساشم نبود...
از تخت اومدم پایین... اتاقو یه بار دیگه دید زدم...
رفته بود...
romangram.com | @romangram_com