#سنگ_قلب_مغرور_پارت_180
بیچاره عمونادر به محض شنیدن باورش نمی شد..
حتی درو هم باز نکرد.... به یک دقیقه نکشید خودش اومد دروباز کرد...
چند ثانیه بهت زده نگاهم کرد...
ـ مهرا... عمویی... تو اینجا چیک....
نذاشتم حرفش تموم شه... دیگه صبرم تموم شده.. پریدم توی بغلش..
از ته دل گریه کردم.... نالیدم....
خودمو توی آغوشش محکم چسبوندم... دستامو دور کمرش گذاشتم... بهش نیاز دارم...
از همه ی دنیا می ترسیدم... تنها آغوش این مرد محافظ من بود....
عموی بیچارم کپ کرده بود...
از ترس صورتش سرخِ سرخ بود.. حقم داشت یه کاره ، بی خبر از تهران بلند شدم اومدم خودموانداختم توی بغلش دارم زار میزنم...
سکته نکرده خوبه... جای شکر داره....
سرمو از روی سینش برداشت و خیلی جدی و عصبانی پرسید:
ـ چته دختر... چرا رنگت مثه میت شده؟ چرا بی خبر؟ مهرا چه مرگت شده که اینطوری زار میزنی؟ این موقع شب ... اینجا.....
romangram.com | @romangram_com