#سنگ_قلب_مغرور_پارت_179
فقط نشستم روبروشون... بدون هیچ حرفی....
فقط نگاهم به سنگ قبراشون ثابت موند...
خجالت کشیدم... از قبراشون خجالت کشیدم....
احساس کردم تن بابامو توی قبر لرزوندم... حس کردم مامنم از دستم ناراحته....
باباحاجیم عصبانیه ازم...
نالیدم...هق هق کردم...
مجبور شدم.....
سرمو از روی قبر مامانم برداشتم..
هوا تاریک بود... از قبرستون زدم بیرون...
رفتم خونه ی عمو نادر . دلم آغوش گرمشو میخواست....
دلم دستای مردونش رو میخواست که روی سرم نوازش گونه میکشید ......
زنگ در خونه رو زدم...
با صدای عمو نادر فهمیدم خونس...
romangram.com | @romangram_com