#سنگ_قلب_مغرور_پارت_169
حسان ازته دل می خندید. اونقدر زیبا که دلم ضعف رفت. اونقدر شیرین...
احساس میکردم توی خوابم و همه ی اینها یه رویاست یا یه کابوسه..
فقط حقیقت نداره چون غیر قابل باور بودن...
یهو ساکت شد.رفت سمت گاوصندوقی که گوشه اتاقش بود. چیزی رو از توش درآورد. پ
شت من ایستاد. دستاشو جلو صورتم آرورد. یک گردنبند دستش بود..
یک گردنبند زیبا.. واقعا خیره کننده بود....
زنجیر طلایی تقریبا پهن و کلفتی که طرح جالبی داشت با یه پلاک که حالت قلب داشت و روی اون رو سنگهای ریز بلریان کامل پوشونده بود.
با تعحب بهش نکاه کردم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...
چرا یهو اینجوری شد؟
بهم گفت موهامو جمع کنم تا گردنبندو بندازه کردنم. با همون حالت از ش پرسیدم چرا؟
بعد از چند ثانیه با همون صورت سرخ از عصبانیت شروع به حرف زدن کرد..
تمام جملاتش از روی حرص بود.
انگار خیلی زجر کشیده بود که با یادآوریش این طور بهم ریخته.
romangram.com | @romangram_com