#سنگ_قلب_مغرور_پارت_167

وقتی بلندم کرد بردتم توی وان و برام شربت آورد...

وقتی که نیم ساعت مدام کمرمو ماساژ میداد..

توی تمام این وقت ها من از درون خوشحال بودم...

شایدم نمیشه اسمشو گذاشت خوشحالی .. یه حسی که برام تازه بود...

این مرد خیلی مرموزه.. چرا این کارا رو کرد؟

یعنی براش مهمم؟

یا فقط برای کم کردن عذاب وجدانش داره انجام میده؟

وقتی از حموم دراومدم کنار تخت ایستاده بود و نگاهش بهم افتاد.

حوله ای که بهم داده بود خیلی کوتاه بود. بیشتر بدنم در ممعرض تماشا بود و این منو عصبی میکرد. اما به محض اینکه یادم افتاد امشب چه اتفاقی برام افتاده دیگه بی خیال شدم..

اومد طرفمو دستمو گرفت .

برد سمت میز کنسول.

اتفاقی نگاهم به تخت خوابش افتاد. ایستادم... ملحفه ی تخت عوض شده بود.

یعنی خودش عوض کرده بود...


romangram.com | @romangram_com