#سنگ_قلب_مغرور_پارت_105
ـ ای بابا برادر من آرومتر... خوب یه ذره نرمش توی گفتارت داشته باشی والا به هیچ کس بر نمیخورهها....
ـ کارتو بگو مظاهر. اصلا حال و حوصله ندارم
ـ خیلی خب بابا. میگم گند اخلاقی بهت زود بر میخوره.. همین کارا رو میکنی که هیچ کس نزدیکت نمیشه و ازت میترسه...
ـ نیازی به نزدیکی آدمها ندارم. هر چه دورتر باشم راحتترم. درضمن کسی که ازم میترسه دلیلش خودشه. حتما یه گندی زده. این طورم میشه تفسیر کرد مگه نه؟
ـ تو که راست میگی. هیچ وقت حرف دیگران برات اهمیت نداشته. الانم مثل همیشه. ترس گند بالا آوردن لحظه ایه ولی ترس از تو نه همیشگیه... بابا تو اینقدر وضعت خرابه که حتی خانم عظیمی تازه واردم حساب کار دستش اومده. نبودی بیچاره نزدیک بود سکته کنه وقتی افتاد توی بغلم..
از جمله ی اخر مظاهر تمام وجودم لرزید. نفسام تند تر شد. احساس کردم دوست دارم گردن مظاهرو بشکنم. نمی دونم چم شده؟ فقط یه چیز مدام توی سرم تکرا میشد. مهرا بغل مظاهر . مهرا.مهرا............... چقدر زور برام مهرا شد!........
ـ الو ..کجایی؟
ـ مه.... اون دختره توی بغل تو چیکار میکرد اونوقت؟
ـ هیچی بابا. اون روزی که تو رفتی شیراز من سر ظهر رسیدم شرکت. از آسانسور اومدم بیرون که دیدم بیچاره داره از دست این امید دیوانه فرار میکنه.. تا خواستم از سر راهش کنار برم که خورد بهم. منم نگهش داشتم . وقتی برگشت توی نگاهش میشد ترس رو دید اما تا چشمش به من افتاد بیچاره انگار دنیارو بهش دادن اونقدر راحت شد که بلند گفت آخیش خدا رحم کرد...
اونقدر از جملش تو شوک رفتم که ترسید . بعد گفت که فکر کرده تویی.
می گفت تو هر کاریشو بی جواب نمیذاری... بابا گناه داره..دختر بیچاره رو یک شب تا صبح توی این شرکت درندشت نگه داشتی تا تاوان مرخصی که ازت گرفته رو بده...تو قلب نداری؟نه؟
عصبانیتم کم شده بود. نه اصلا از بین رفته بود..حالا روی لبهام اثری از یه لبخند خیلی کم رنگ بود...
این دختر با کاراش و حرفاش منو به کجا میخواد برسونه؟
romangram.com | @romangram_com