#سنگ_قلب_مغرور_پارت_103
پالتوی بلند مشکیمو با گوشیم برداشتم از هتل اومدم بیرون. میشد گفت خیابون خلوت بود. گاهی اوقات تک و توک چند نفر از کنارم رد می شدند
این فضا باب میل من بود... منی که از آدمها فراری بودم ..........
از همشون بیزار بودم. ......دلم میخواست تنها باشم...... تنها بمونم.. برای همیشه....
الان احساس امنیت دارم... شاید روی آرامش رو هرگز نبینم اما امنیت این تنهایی برام با ارزش تره..
باید عادت کنم... 14 سال عادت کردم. بقیه عمرمو هم می تونم.. روی نیمکت کنار خیابون نشستم. می خواستم سکوت این خیابون رو با تمام وجودم حس کنم. چشممو بستم و سرمو به لبه ی بالایی نیمکت تکیه دادم.
صدای کشیده شدن لاستیک منو از اون خلسه درآورد. ولی حوصله ی باز کردن چشامو نداشتم.... صداهایی به گوشم می خورد... صدای یه مرد که با عصبانیت حرفاشو میزد..
ـرعنا خانوم صد بار بهت گفتم توی مهمونی کم دلقک بازی از خودت دربیار. چرا دوست داری مضحکه ی این و اون بشی؟
دیگه هیچ صدایی رو نشنیدم.. نه اینکه نباشه ، بود بلندتر از صدای اون مرد. صدای جواب دادن زن به گوشم میخورد ولی من دیگه کر شده بودم. چیزی رو نمی شنیدم فقط دو کلمه باعث شد دوباره یه حس فراموش شده بیدار شه... دلقک بازی... دلقک...دلقک کوچولو.... اون چشمارو به یادآوردم...و باز پر شدم ار اتفاقات فراموش شده و باز یه اولینِ دیگه رو نجربه کردم. اولین یادآوری خاطره ی فراموش شده.......و باز تناقض در قوانین من....
هنوز نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده.... فقط دلم میخواد دوباره اون اتفاقات رو از اول یعنی از روز آزمون دادنش مرور کنم.. لحظه به لحظه شو....
بی پرواییش...دلقک بازیش..... زبون درازیش....و اون حسی که هر وقت باهاش هم کلام میشم. یا میبینمش توی دلم بارور میشه..رشد می کنه
می دونم که نباید این طور پیش بره. نباید اینقدر طول بکشه....
مگه این دختر چه فرقی با بقیه داره؟
کاراش و رفتاراش....حتی طرز لباس پوشیدنش و حتی ساده اومدناش بی آرایش بودنش.. همش یه تفاوت بزرگ بین اون بقیه هم جنساشه...چرا اینقدر متفاوت؟
romangram.com | @romangram_com