#ساغر_پارت_8

چشم های گردشو با اخم من جمع کرد
_حداقل به من میگفت که خونه اس...نگرانش شده بودم...
یه جوری محو نیم رخ اصلا نه جذاب سامان شده بود که یه آن مسیر نگاهشو دنبال کردم تا شاید به قاب عکس خودم برسم که بالاسر تخـ ـت اون دوتا ست...!
_جمع کن توام...میخوای بشین به حالش گریه کن...
چادرشو بیشتر جلو کشید...انگار میخواست خودش و اون زیر مخفی کنه.
_گ*ن*ا*ه داره...
_هیچم گ*ن*ا*ه نداره...تو یه عمر بالا شهر زندگی کردی...منم بودم راضی نمیشدم برم اون پایین مایینا...تازشم...از همه مهمتر از مامانت دور میشی...اونم من بودم راضی نمیشدم.والا!
آروم به پهلوم زد
_بریم بیرون الان بیدار میشه
داشت میرفت سمت در که چادرشو کشیدم
_احمق آوردمت اینجا خوبش کنی...داری در میری؟
_نه..ولش کن..یهو داد میزنه صداش میره پایین
بیچاره دختر مردم چقدر از داداش پیزوریم میترسید
_خاک تو سرت...برو بیدارش کن دو کلوم باهم حرف بزنید.شامم میارم بالا دور هم بخوریم.بقیه ام نمیفهمن...
هاج و واج بهم خیره شده بود و که کف دو دستامو به نشونه ارادت به فرق سرش کوبیدم و از اتاق بیرون اومدم...بدون اینکه کسی متوجه ام بشه رفتم تو اتاق خودم و به سهراب اس ام اس دادم که یهویی نره تو اتاقش...!
از بس روی تخـ ـت غلت خوردم مانتوم چروک شده بود...با اومدن نرگس و نیش بازش به پیروزمندانه بودن ماموریت امیدوار شدم...نرگس حرف زدنشم به آدم ارامش میداد...چه برسه بغـ ـل کردنش...!
موقع چیدن میز نادرم کمکمون کرد...البته کمک که نه...نمیدونم چرا هیچوقت ازش خوشم نمی اومد...همه اش دوست داره بین زن ها باشه...درسته هنوز بیست سالش نشده...ولی خب دیگه بچه ام نیست...قد و قواره اش که اندازه ی سامانه...
یه جوری ام آدم و نگاه میکنه که معذب میشم...یکی دوباری ام موقع ناخنک زدن به سیب زمینی سرخ کرده ها بهم تیکه انداخت...حوصله جواب دادنشو نداشتم..یعنی چون حرفش برام مهم نبود واسش تره ام خرد نمیکردم.
خاله ام که یه طوری حرف میزنه و راه میره که انگار از دماغ فیل افتاده با اون سنش...هیچ ازش خوشم نمیاد...اصلا نرگس با همه اشون فرق داشت...وگرنه کی میخواست خاله رو به عنوان عضو صمیمی تر شده ی خانواده سرمدی بپذیره؟
تا منم یه جا گیر میاورد از دکتر رژیم فلان دختر فامیل و فلان پسر فامیل حرف میزد و اصرار میکرد خودش واسم وقت بگیره و ببرتم...منم که الکی هی سرمو بالا و پایین میکردم و میگفتم وقت بشه خودم میرم...همه ی دنیا ول کرده بود این نه کیلو اضافه وزنه منو چسبیده بود...هیشش...شوهر خاله ی بیچاره ی منم کچل شد از بس خاله دونه دونه موهاشو کند!! بدون اجازه ی خاله ام حق نداره یه لیوان آب بخوره...برعکس خانواده ی ما...! مامانم تو مشت بابامه...بابام واسه خودش هر تصمیمی بگیره کل خانواده موظفند بگند چشم ولاغیر!
یه سینی بزرگ برداشتیم و با نرگس دوتا بشقاب پر برنج کشیدیم...یه طرفشو خورشت قیمه ریختیم و یه طرفشو قورمه...یه ظرف پر سالاد کاهو و یه ظرف کوچیک سالاد ماکارونی برداشتیم...نوشابه و لیوانم دوتا بیشتر نتونستیم برداریم چون بقیه شک میکردند...خلاصه که سینی و حسابی سنگین کرده بودیم..طوری که سهراب مجبور شد سینی و بیاره تو اتاق...
سامان دیگه مثل غروب عصبانی نبود...پشت کامیپوتر نشسته بود و به نقشه های ما میخندید...سهراب سینی و گذاشت زمین و رفت...
سه تایی به غذا حمله ور شدیم...نرگس مثل همیشه مراعات کرد اما من و سامان ول کن دونه های برنج توی سینی ام نبودیم...
صدای خنده هامون به قدری بلند بود که سهراب به گوشیم پیام داد که یواشتر...ماهم چقدر دقت میکردیم که میون خنده هامون صدای سامان پایین نره...هرچند خنده های ما میشد یه خاری تو چشم حاج بابا که مطمئن بودم یه روزی یه جایی از دماغ جفتمون در میاره...
گپ و گفتمون توی اتاق زیادی طولانی شد تا اینکه سهراب اومد سراغ من و نرگس که بریم کمک مامان مونس...
تو آشپزخونه واسه خودمون میگفتیم و میخندیدیم که خاله شروع کرد به زدن حرف هایی که اصرار داشت بگه تیمور خان گفته ...اما ما که خاله ی خودمون و میشناختیم...حرف هایی که داشت از دهن تیمور خان میزد حرف های خودش بود...مامانم مدام سرخ و سفید شد و مطمئن بودم دعا دعا میکنه حرف های خاله رو بابام نشنوه...
نرگسم دست کمی از مامانم نداشت...نمیدونم چرا ...بیست و شیش ساله که داره با این مادر سر میکنه...! من بودم به هر در و دیواری خودم و میکوبیدم تا از خونه فرار کنم! حالام که یه احمقی مثل سامان هست که دوسش داره...دیگه این تعلل کردنش و این سر به زیریش آدم و حرصی میکنه...
حرف های خاله رو با گوشیم ضبط کردم..باید سامانم میشنید...
شب قبل از خوابم براش فرستادم...چند دقیقه بعد از ارسال صدا اومد تو اتاق و درباره ی عکس العمل نرگس پرس و جو کرد...حسابی توپ داداشم و پر کردم تا بندازم به جون خاله خانوم...حقش بود...!
شب با خیال راحت سرمو گذاشتم رو بالش...فکر کردم با این بلم بشویی که راه افتاده صبح سهراب برای پیاده روی صدام نکنه...اما متاسفانه اینطور نبود...به زور بیدارم کرد...کم مونده بود لباس هامم خودش تنم کنه...برای سهراب اوضاع خونه مهم نبود...دعوای بابا و سامان براش اهمیتی نداشت...یه وقتایی بهش میگفتم علی بی غم.
با کلی غر غر کردن راهی پارک توی کوچمون شدیم...یک ربع فقط آروم راه میرفتیم و یک ربع به شدت می دوییدیم...مثلا میخواست منو لاغر کنه...

@romangram_com