#ساغر_پارت_49
_سلام..ببخشید من نشناختمتون...
اونقدر هول کرده بودم که سرفه ام گرفت...
_جایی میرید برسونمتون؟
چادرم و جلوتر کشیدم...یاد حرف سهراب و خواسته ی عطا افتادم...درجا احساس کردم دارم خیس عرق میشم...دلم میخواست فرار کنم اما...
_میرم امام زاده...
_پس بیاید بالا تا من ماشینو پارک کنم باهم بریم...هم مسیریم...
هاج و واج داشتم نگاهش میکردم که خم شد و خودش در کنار راننده رو برام باز کرد
کاملا معذب بودم..حتی آب دهنمم نمیتونستم قورت بدم.سوار ماشین شدم و درو بستم.ماشینو برد جلوتر و توی یکی از خیابون ها پارک کرد...نفسم کامل بالا نمی اومد و بد بیراه بود که بار ِ سهراب میکردم به خاطر داشتن همچین دوستی!
پیاده که شدیم رفت از صندوق عقب ماشینش چیزی برداره...
_میشه بیاید کمکم؟
یه طوریم شده بود امروز...چند ثانیه بعد اینکه این جمله رو گفت و نگاهم کرد تازه به خودم اومدم و رفتم سمتش...
_نذر داشتم...میشه این سینی رو شما ببرید؟
دو تا سینی گرد و تقریبا کوچیک که توش لقمه های نون چیده شده بود...گرسنه ام شد یهو...!
_نون پنیر سبزیِ؟!
سینی و برداشت و مقابلم گرفت
_نون و کتلت و سبزیِ!
اصلا یه آن نفسم رفت واسه کتلت و سبزی...! قبل از اینکه دیس و ازش بگیرم سه تا لقمه رو که هرکدوم تو مشبما گذاشته شده بود برداشتم و جلوی چشم های متعجب اما خندون عطا گذاشتم تو کیفم!
_راستش گشنمه...از یه طرفم میترسم به خودم نرسه...خدا قبول کنه
خنده اش خیلی بیشتر شد...اونقدر که برای اولین بار صدای قه قه خنده هاش و شنیدم و خودم هم به خنده افتادم...
چادرم و کاملا جلو کشیدم و از یه طرف طیر بغـ ـلم جمعش کردم تا به پام گیر نکنه...سینی و ازش گرفتم...خودشم سینی دیگه رو برداشت...
وقتی به سمت امام زاده راه افتادیم کم کم از اون احساس معذبی که نمیدونم چرا یهویی خِرمو گرفت خلاص شدم...
_همیشه پنجشنبه ها میای اینجا؟
من نگاهش میکردم...خیلی راحت اما اون...جز رو به روش به جایی و کسی خیره نمیشد
_بیشتر موقع ها میام...حالم و خوب میکنه
پیرهن سفید بهش می اومد ...ریش هاشم کوتاه کرده بود ...الان خیلی از بهتر از اون روزی شد که رفته بودیم خونه اشون...اون روز دوسش نداشتم...الانم...!
_پس حالتون خوب نبود که اومدید...مثل من!
لبخند زد و به اولین عابری که رسید سینی رو کمی جلوبرد تعارف کرد...آقای میانسالی بود که تشکر کرد و به شونه اش زد
_عطا این نذری هات داره بد عادتمون میکنه ها..دیر کردی امروز
پس میشناختش...با دیدن چهار تا خانومی که داشتند رد میشدن به سمتشون رفتم و تعارف کردم...چقدر با چادر خوشگل تر به نظر میرسیدن...برعکس منکه مطمئن بودم الان مثل یه خرس شدم زیر چادر!
تا عطا حرفش با اون مرد خوش رو تموم بشه به چند نفر دیگه ام تعارف کردم و همه اشون تشکر کردند...
_بریم
@romangram_com