#ساغر_پارت_44
_کمرنگه
نگاهش به ناخن هام بود که شروع کرد به ماساژ دادن زانوهاش
_سامان زنگ زد...میخواست باهات حرف بزنه گفتم الان دوباره دعواتون میشه..
مشغول هم زدن بستنی توی آب هویج شد
_بذار اونا به سال عسلشون برسن...سرخوشا! یه عروسی بگیرم همین نرگس خانوم دست به دهن بمونه...تازه ما مثل اینا که نمیریم مشهد و کیش و شمال؟...فقط خارج...!
_بذار شوهر کنی...بعد واسه پول های تو جیبش نقشه بکش.
با نی یه خورده از اب هویجم خوردم...
_دیگه با من خدافظی کن مامان مونس...دخترت شد عروس مردم!
مامان چشم و ابرویی واسم اومد و با لا اله الا الله گفتن از روی تخـ ـت بلند شد...
_خجالت بکش...ما اسم خواستگار می اومد از شرم آب میشدیم...تو جلوی باباتم میخندیدی...بعدم مهمونا دو ساعت دیگه میان...تو از الان لباس پوشیدی؟
_مامان داری میری درم ببند!
در اتاقمو که بست دوباره زدم زیر خنده...
با وجود همه گیر دادنشون باز دوسشون دارم...چقدر دلم براشون تنگ میشه...باید به ماهان بگم خونه امون و نزدیک مامان اینا بگیره...خب دلم تنگ میشه براشون...
روی تخـ ـتم دراز کشیدم..به عشق داشتن ماهان واسه خودم غلت میزدم و گاهی ریز ریز به فکر اتفاق های شب عروسی میخندیدم..
اما..
درباره ی عطا...تا قیافه اش میاد به ذهنم نمی دونم چرا ته دلم...یه حس کرختی و سستی به وجود میاد...یه جورایی انگار میرم تو کما...یا یکی هیپنوتیزمم میکنه...همه اش اون نگاه های کوتاهش...یا خنده های محوش میاد جلوی چشمم...
آدم عجیبیِ...مثل خونه اشون...مثل نگاهش...مثل حرف هاش...مثل دست هاش که هنوز بعضی وقتا لرزش اون روز و که انگشتش رو زانوم بود حس میکنم...انگاری انگشتشو رو زانوم جا گذاشته...سنگینیِ کمش هنوز جاش مونده...شایدم گرمای دستش بود...چرا میلرزید؟...
خب احمق چون دوسم داره...یعنی اون روزم که خونه اشون بودیم از دوست داشتنش دست هاش...یا بعضی وقتا صداش میلرزید؟...
اه...ولش کن...من الان ماهان و دارم...که هم خوش تیپِ...هم پولدارِ...هم بامزه است...زندگی باید خیلی هیجان داشته باشه وقتی شوهرت آدم باحالی مثل ماهان باشه...
دو ساعت اندازه ی دوسال گذشت...مهمون ها اومدن و من توی آشپزخونه توسط مامان چپیده شده بودم...همینطور که پیش بینی کرده بودم ماهان خوشتیپ و شاد به نظر رسید...
از لای در نگاهش میکردم...سهراب که اخم خالی بود...ولی خانواده ی صرافچی خوشحال و خوش برخورد به نظر میرسیدن...
با اعلام مامان سینی به دست و به سختی وارد پذیرایی خونه شدم...مامانش از مامان من خیلی جوون تر بود..کلی ام به خودش رسیده بود...سینی چایی رو اول جلوی حاج آقا گرفتم...با کلی تعریف از عروس آینده اش چایی رو برداشت...بعد سراغ مادر شوهر جان رفتم...به به گفتنش واسه دیدن چشم و ابروم حسابی نیشم و باز کرد...
وقتی رفتم سراغ ماهان میخواستم از خنده منفجر بشم..یه جوری با اون چشم های درشتش زل زده بود تو چشم هام که دلمو برد...مخصوصا وقتی موقع برداشتن چایی گفت "مرسی فرشته کوچولو"
سهراب چایی برنداشت...حسابی ام بابت خنده ی روی لـ ـبم بهم اخم کرد...
روی مبل تکی کنار مادرشوهر و مادر خودم نشسته بودم...حرف هاشون درباره ی همه چی بود جز من و ماهان...
دیگه داشتم کفری میشدم که خود ماهان به حرف اومد و گفت "بهتره بریم سر اصل مطلب"
فهمیدم بابا خوشش نیومد که ماهان وسط حرفش اومد ولی من کلی ذوق کردم بابت این رک گوییش...
از تحصیلاتش گفت..از درآمدش...از خونه و ماشینی که باباش چند سال پیش برای تک پسرش خریده...هرچند باباش نمیذاشت که حرف بزنه..همه اش خودش میگفت...
مادرشوهرم از همه روشن فکر تر بود..وقتی که گفت بهتره دختر و پسرمون و بذاریم برن یه گوشه تا خودشون حرف هاشون و بزنن به زور خودم و جمع کردم تا جیغ نزنم..
میخواستیم بریم تو حیاط که ماهان رک و پوست کنده گفت بیرون گرمه...مامان منم که اصلا فکر اینو نکرده بود گفت بریم تو اتاق خود من...
خوشحال بودم...خیلی...از بس لپ هامو از تو گاز گرفته بودم دهنم میسوخت...
@romangram_com