#ساغر_پارت_43

_خب من...دوست دارم شوهرم پولدار باشه...خونه و ماشین داشته باشه...از هرچی بهترین و به روز ترینشو برام بخره...از سرکار میاد خسته نباشه ...هرجا میگم با من بیاد..هرچی میگم بپوشه...بهم محبت کنه...
زدم زیر خنده و اگه اخم سهراب نبود باز ادامه میدادم به خنده هام...
_باهام خوب باشه...دعوام نکنه..امرو نهی نکنه...اینکار خوبه اونکار بده نداشته باشیم...از من کار نکشه...نگه خونه کثیفه ...چرا غذا نداریم...منو دوست داشته باشه...
_بشین تا همچین مردی پیدا شه بیاد توی خرو بگیره! الحق که مغزت تو شکمته!
سهراب داشت از روی صندلی بلند میشد که دستشو گرفتم
_ولی ماهان همه اینارو با هم داره...!
یهو به سمتم خم شد و اگه سرمو عقب نکشیده بودم حتما پیـ ـشونی هامون بهم میخورد
_آره...بغیر از این لیست بلند بالای تو خیلی چیزهای دیگه ام داره...چشم هیز...زن بازی...حروم خوری.نجسی.ناخلفی.بیشعوری.بی دین و ایمونی...کافیِ یا بازم بگم؟
به ایناش فکر نکرده بودم...چه خصوصیات بدی داره پسر شاسی بلند دار...
_تو مطمئنی؟ شاید چون دوسش نداری میگی اینارو؟
دستشو از دستم بیرون کشید
_تو بزرگ نمیشی...هیچوقت! اینقدر رو حماقت خودت پافشاری کن تا بدبخت بشی...
حرفش ناراحتم کرد..اصلا به چه حقی باهام اینطوری حرف میزد؟
نزدیک در اتاقش که رسید واستاد...دوباره زوم کرد به چشم هام...
_عطا رو به بابا نمیگم...ولی ...فکر کنم بابا امروز و فردا درباره ی ماهان باهات حرف بزنه...پنجشنبه میان خواستگاریت...
در اتاق و که بست از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و بالش روی تخـ ـتشو محکم تو بغـ ـلم فشردم...چه حس خوبی داشت...درست خدا کسی رو سر راهم قرار داد که دقیقا همونی بود که میخواستم...بهتر از اینم مگه میشد؟
خدایا شکرت...
فقط...
این پسره عطا...
اگه حرف های سهراب راست باشه...اگه ماهان چشم چرون باشه...عطارو سهراب همه جوره قبول داره...خودمم تو اون دو سه باری که دیدم متوجه سر به زیری و به قولی آقاییش شدم.ولی بزرگترین اشکالش اینه که...پول نداره!...بی پولِ...اصلا ...مهمتر از اون...تا حالا منو نیگاهم نکرده...از اون نگاه هایی که ته دلت یه جورایی بشه...قیلی ویلی بره...ماهان همون روز جلوی در تالار که میخواست بر*ق*صه صد بار نگاهم کرد...تازه چشمکم زد...
حالا چی بپوشم؟...کت دامن مشکی ِ خوبه...با روسری ساتن سرخابیِ...وای عزیزم خدا کنه از اون کت براق ها بپوشه...پاپیونم بزنه...هرچند کراوات قشنگتره...وای خدایا امشب برات نماز شکر میخونم...خیلی بامرامی...دمت گرم...
پنجشنبه از صبح هول و ولای اومدن ماهان و خانواده اشو داشتم...تو همین دو روز سهراب که دیگه لام تا کامم باهام حرف نمیزد...فکر میکرد با قهر کردنش میتونه منو راضی نگه داره تا بذارم عطا بیاد خواستگاری اما من تصمیممو گرفته بودم که حتما به ماهان جواب مثبت بدم و به همین دلیل رفتار سهراب برام مهم نبود..هرچند...دلم برای سر به سر گذاشتناش تنگ میشد...
مانتو و دامن سفیدم و تنم کردم...تو این مدت سه کیلویی لاغر شده بودم هرچند هنوز بالا و پایینم تو مانتو ها خودنمایی میکرد...
برای جلوگیری از گیر دادن های سهراب و بابا مانتو و دامن مشکیمو پوشیدم و به جاش رنگ شالم و روشن انتخاب کردم...از سرمه ی مامان مونس به چشم هام زده بودم و حسابی چشم و چالم و سیاه کرده بودم...
برای پوشوندن جوش ریز وسط پیـ ـشونیم تو همین دو روز وقت حسابی کار انجام دادم...جدا از کرم ها چقدر آب لیموی تازه روش ریختم...هرچند باز کامل خوب نشده بود...
حاضر و آماده روی تخـ ـت نشسته بودم و به ناخن های دستم لاک کرم رنگ و محوی میزدم...
مامان مونس سینی به دست وارد اتاقم شد...سریع لاک و انداختم زیر لحافم...
_آخ جون آب هویج بستنی...میگفتی می اومدم پایین...پاهات درد میگیره
کنارم روی تخـ ـت گذاشت
_بوی لاک میاد!
تف تو روح من که اجازه لاک زدنم ندارم...

@romangram_com