#سفر_به_دیار_عشق_پارت_89
-خیلی خوشحالم... فقط ساعت چند فرودگاه باشم
ماندانا: لازم نیست تو فرودگاه بیای... بهتره یکسره بیای خونه ی من و امیر... مامان و مادر شوهرم خونه رو آماده کردن... آدرس هم همون جاییه که هر سال میای
-این حرفا چیه... فرودگاه میام
ماندانا: من از خدامه زودتر ببینمت اما درست نیست تنها این همه راه بیای بهتره ساعت 4 خونمون باشی
لبخندی میزنمو میگم: باشه گلم
ماندانا: ترنم هیچ جور نمیشه امشب رو بیخیال بشی؟
با ناراحتی میگم: من که از خدامه... اما خودت بگو چه طوری؟
ماندانا: میدونی بدبختی کجاست من حس میکنم دل خونوادت از سنگ شده... ترانه مرده درست... اما تو هنوز زنده ای... مگه تو دخترشون نیستی... حتی اگه تو هم مقصر باشی نباید که تا آخر عمر این طور باهات برخورد کنند... هر روز خردت میکنند... احترام پدر و مادر واجبه که باشه اما دلیل نمیشه که هر بلایی دلشون خواست سرت بیارن و تو هم در آخر بگی چون احترامشون واجبه پپس باید سکوت کنم
-خودت هم میدونی دلیل سکوت من این حرفا نیست... من اگه چیزی نمیگم چون دیگه بریدم... دیگه خسته شدم... چون هر چی گفتم نتیچه ای نداد... وقتی حرفامو میشنوند و خودشون رو به نشنیدن میزنند چیکار میتونم کنم... در مورد رفتار پدر و مادرم هم خیلی فکر کردم ولی هیچوقت به نتیجه ای نرسیدم... اگه شباهت زیاد به پدرم نبود با خودم میگفتم لابد بچه شون نیستم... این همه بی مهری واسه ی خودم هم جای تعجب داره
ماندانا حرفی نمیزنه
نگاهی به ساعت اتاقم میندازم مثله خودم خاک گرفته ست... ولی حداقل هنوز درست کار میکنه... ساعت هشته... وقتی میبینم ماندانا حرفی نمیزنه میگم
-مانی من باید برم آماده شم
romangram.com | @romangram_com