#سفر_به_دیار_عشق_پارت_66

با تمسخر میگه: من که یادم نمیاد معرفی نامه ای ازت گرفته باشم... میری از آقای رمضانی معرفی نامه میگیری و برام میاری

از همین الان میدونم از امروز تا روزی که اینجا هستم هر روز آزارم میده... دلم رو میشکونه و با حرفهای نیشدارش آتیش به قلبم میزنه

ولی چاره ای نیست باید تحمل کنم مثله همیشه که تحمل کردم... مثله همیشه که درد کشیدم... مثله همیشه که سکوت کردم... مثله همیشه که شکستمو صدام در نیومد... آره روزی هزار بار با برخوردای دیگران شکستمو ولی باز حرفی نزدم... چون با حرف زدن بیشتر همین یه خورده غرورم رو هم از دست میدادم... بعضی وقتا آدما به یه جایی میرسن که فقط و فقط میتونند با سکوتشون غرورشون رو حفظ کنند... وقتی حرفات رو باور نکنند... وقتی با هر حرفت یه گناه نکرده رو بهت نسبت بدن... وقتی خودت و حرفات رو به تمسخر بگیرن... وقتی عاقبت حرفات فقط فحش و کتک باشه تصمیم میگیری که ساکت بشی... که حرف نزنی... که بی تفاوت بگذری

نگاهی بهش میندازم با پوزخند نگام میکنه... اگه میدونست چقدر دلتنگ لبخندشم شاید با این همه بی رحمی من رو از لبخند مردونه اش محروم نمیکرد... هر چند اونقدر با من بده که اگه بگم منو به یه لبخند مهمون کن تا آخر عمر دیگه لبخندی رو لباش نمیشینه.... از جام بلند میشم... با اجازه ای میگو به سمت در حرکت میکنم

با جدیت میگه: یادم نمیاد اجازه ای داده باشم

به سمتش برمیگردمو بدون هیچ حرفی نگاش میکنم... وقتی سکوتم رو میبینه با اخم میگه: امروز هر جور شده باید معرفی نامه رو بیاری... فهمیدی؟

سری تکون میدمو به سمت در میچرخم که با داد میگه: جوابی نشنیدم

همونجور که پشتم بهشه آهی میکشمو با صدای رسایی که به زحمت سعی میکنم نلرزه میگم: چشم آقای رئیس

خوشبختانه اینبار صدام نلرزید... حداقل اینبار یه خورده غرورم حفظ شد... دستم به سمت دستگیره در میره... سنگینی نگاشو روی خودم احساس میکنم... در رو باز میکنم... با قدمهای کوتاه از اتاقش خارج میشم...دوست ندارم از اتاقش خارج بشم دوست دارم ساعتها تو اتاقش بمونمو از هوایی استشمام کنم که اون در اون هوا نفس میکشه... در رو پشت سرم میبندم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت دوازده و نیمه... به سرعت به سمت آسانسور میرم... میترسم تا به شرکت برسم آقای رمضانی رفته باشه... تصمیم میگیرم براش زنگ بزنم... به جلوی آسانسور میرسمو دکمه رو فشار میدم و منتظر میشم... گوشی رو از داخل کیفم در میارم... آسانسور میرسه... داخل میشمو دکمه ی طبقه ی همکف رو میزنم... تو گوشیم دنبال شماره ی آقای رمضانی میگردم... بالاخره پیداش میکنم... تو همین موقع به طبقه ی همکف هم میرسم... از آسانسور بیرون میامو به سرعت از شرکت مهرآسا خارج میشم... به گوشی آقای رمضانی زنگ میزنم... گوشی خاموشه... نمیدونم چیکار کنم اگه بخوام برم و دوباره برگردم هم کلی وقت میبره هم یه هزینه ی اضافی برام به همراه داره... تصمیم میگیرم با شرکت تماس بگیرم... شماره ی شرکت رو از حفظ میگیرمو منتظر برقراری تماس میشم... بعد از دو تا بوق منشی گوشی رو برمیداره

منشی: بله

صداش برام آشناهه... یکم فکر میکنم تازه یادم میاد که مهربانه

-مهربان تویی؟


romangram.com | @romangram_com