#سفر_به_دیار_عشق_پارت_35
قصه تلخ مرا سُرسُره ها میفهمند
یک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند»
به این فکر میکنم که من باید رشته ی ادبیات میرفتم هر چند میخواستم برم اما نشد اما نذاشتن... یاد گذشته ها لبخندی رو لبم میاره... چقدر غمام کوچیک بود... چقدر اون روزا بچه بودم... چقدر اون روزا راحت قهر میکردم... وقتی گفتم ادبیات همه مخالفت کردن همه میگفتن یا ریاضی یا تجربی... چقدر اون روزا آرزو میکردم ایکاش این همه استعداد نداشتم... از نظر هوشی فوق العاده بودم و این خودش مانعی بود برای رسیدن به علایقم... مامان و بابا میگفتن تو استعدادش رو داری جز پزشکی و مهندسی چیز دیگه ای رو ازت قبول نمیکنیم... چه روزایی بود وقتی خونوادم به علایقم توجهی نکردنو منو به زور به رشته ی تجربی فرستادن من هم با لجبازی تمام زبان رو انتخاب کردم... در صورتی که هیچ علاقه ای به این رشته نداشتم اون موقع ها خیلی شر و شیطون بودم شب رو هم به خونه ی عمو پناه برده بودم... هیچکس باورش نمیشد این کار رو کنم... اون موقع ها فکر میکردم خونوادم چقدر خودخواهن که با آیندم بازی کردن اما الان میگم کاش پزشکی میخوندم حداقل وضعم از الان بهتر بود... آهی میکشمو زیر لب میگم: بنفشه من زبان رو بخاطر تو انتخاب کردم... تا باهم باشیم اما تو.......
یادمه اون روزا برام مهم نبود چه رشته ای برم... فقط از روی لجبازی میخواستم پزشکی نباشه... تصمیم گرفتم هر چی بنفشه انتخاب کرد من هم انتخاب کنم... بنفشه هم خیلی خوشحال بود که باهاش بودم... اما بعد از اون اتفاقات یه سیلی زد به گوشمو گفت برای خودم متاسفم که با آدمه پست فطرتی مثله تو دوستم... هر چند اون روز خیلی شکستم... اما یه قطره هم اشک نریختم... بنفشه از خیلی چیزا خبر داشت نمیدونم چرا اینکارو باهام کرد... همبازی بچگیهام، همکلاسی دوران کودکیم، بهترین دوست صمیمیم جلوی سروش زد تو گوشمو گفت: برات متاسفم... خیلی سخته جلوی همه بشکنی ولی باز بخوای بیشتر از اونی که شکستی شکسته نشی.... شاید هر کس دیگه ای جای من بود میرفت... ولی من نمیخواستم اون حرفایی که در مورد من میزنند به حقیقت تبدیل بشه... کجا میرفتم؟... اگه پام رو از این خونه بیرون میذاشتم میشدم همونی که دیگران در موردم میگفتن... گرگهای زیادی تو این خیابونا در کمین نشستن که از یه دختر تنها سوءاستفاده کنند و چقدر احمقند دخترایی که با کوچیکرین مخالفت خونواده هاشون خارج از خونه رو راه آزادی برای آیندشون میبینند... من تصمیم گرفتم بمونم و بجنگم... هر چند اون ترنم مرد... اون ترنم شکست... اون ترنم خاکستر شد... ولی امروز پیش خودمو خدای خودم شرمنده نیستم.... مهم نیست بقیه چی میگن... مهم اینه که من اونی نیستم که بقیه میگن... بعضی موقع بدجور به گذشته ها فکر میکنم من با کسی دشمنی نداشتم که بخواد با من اینکارو کنه... هنوز هم نفهمیدم کار کی بود... ماندانا و بنفشه بهترین دوستای من بودن... ولی من با بنفشه صمیمی تر بودم... اون روزا بنفشه تو شرکت باباش کار میکردو سرش شلوغتر شده بود... من هم مجبور بودم بیشتر وقتم رو با ماندانا بگذرونم خیلی براش دردودل میکردم... ماندانا تو لحظه لحظه ی سختیهام کنارم بود... اگه ترانه زنده میموند شاید خیلی چیزا درست میشد اما ترانه با اون حماقتش داغون ترم کرد... چه روزهای سختی بود وقتی سیاوش با نفرت نگام کردو گفت تو باعث مرگ عشقم شدی... وقتی برادرش سروش که همه زندگیم بود گفت دیگه نمیخوام ببینمت... وقتی همه ی فامیل با نفرت نگام میکردن... دنیای من چقدر زود نابود شد... با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون میام
نگاهی به گوشیم میندازم و با دیدن شماره آقای رمضانی تعجب میکنم.... همونجور که به طرف مبل میرم جواب میدم
-بله؟
آقای رمضانی: سلام دخترم
romangram.com | @romangram_com