#سفر_به_دیار_عشق_پارت_33
با تعجب میگم: آخه چرا؟
اشکی گوشه ی چشمش جمع میشه و میگه: بچه دار نمیشدیم... هر چند دست بزن داشتو خیلی اذیتم کرد اما من به همون هم راضی بودم... بعد یه مدت که دید از بچه خبری نیست رفتیم پیشه ی دکتر... دکتر گفت مشکل از منه ولی با مصرف دارو میتونم بچه دار بشم... اما شوهرم هر روز بهم سرکوفت میزد آخرش هم کار خودش رو کردو رفت یه زن دیگه رفت... اون زن هم براش یه پسر آورد... با به دنیا اومدن پسره، هووم جا پای خودش رو سفت کردو گفت نمیتونه با من زندگی کنه... اون مرتیکه ی بی غیرتم گفت نون خور اضافه نمیخوام... مثله یه آشغال منو از زندگیش پرت کرد بیرون
با ناراحتی میگم: الان با پدرت زندگی میکنی؟
لبخند تلخی میزنه و میگه: اون که اصلا حاضر نشد پامو تو خونش بذارم... به زور و زحمت یه انباری اجاره کردمو اونجا زندگی میکنم... برای خرج و مخارجم هم مجبورم خونه ی مردم کار کنم که خیلی وقتا اینجور بلاها سرم میاد
تو همین لحظه به درمونگاه میرسیم... به داخل میریمو دکتر زخم پیشونیمو پانسمان میکنه... همینجور که دکتر زخمم رو پانسمان میکنه به زندگی این زن سختی کشیده فکر میکنم.... شاید آقای رمضانی بتونه کمکی بهش کنه... حتما فردا در موردش با آقای رمضانی صحبت میکنم... وقتی پانسمان زخمم تموم میشه اجازه نمیدم اون زن حساب کنه خودم حساب میکنمو باهم از درمونگاه خارج میشیم
-راستی نگفتی اسمت چیه؟
زن: مهربانم
با لبخند میگم: مثله اسمت بی نهایت مهربونی
مهربان: شرمندم نکن دختر
-راستش من یه نفر رو میشناسم ممکنه بتونه بهت کمک کنه تا بتونی یه کار درست و حسابی پیدا کنی
مهربان با ناراحتی میگه: من که مثله تو درس درست و حسابی نخوندم
-اینا زیاد مهم نیست... تو فقط یه شماره بهم بده من خبرت میکنم
romangram.com | @romangram_com