#سفر_به_دیار_عشق_پارت_161

حرف مونا تو گوشیم میپیچه...« مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست »

یعنی مادرم هم دوستم نداره... یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده... یعنی مادرم هم من رو نخواست...

زیر لب میگم: مامان هیچوقت دلتنگم نمیشی؟من که ندیده دلتنگتم

واقعا از این به بعد باید چیکار کنم... هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنمو حرف بشنوم؟... حالا که دیگه میدونم اگر سالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمیشه... حتی بابایی که یه روز من رو به همه ی خونوادش ترجیح دادو مونا رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه.... بدبختی اینجاست جایی رو برای زندگی ندارم وگرنه درنگ نمیکردم... واسه ی همیشه از این خونه میرفتم...

یاد سروش میفتم باید به آقای رمضانی زنگ بزنم... بیخیال این فکر و خیالهای بیخود میشم... ...با ناراحتی آهی میکشمو از جام بلند میشم به سمت کیفم میرمو گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم... باید یه زنگ به آقای رمضانی بزنمو بگم نمیتونم تو شرکت مهرآسا کار کنم... واقعا هم برام سخته... شماره ی شرکت رو میگیرمو منتظر برقراری تماس میمونم

بعد از چند تا بوق صدای آشنای مهربان رو میشنوم

-بله؟

لبخندی رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم حق ندارم مهربان رو قاطی بدبختی های خودم کنم

با ملایمت میگم: سلام مهربان جان

با ذوق میگه: وای ترنم خودتی؟

خندم میگیره و میگم: یعنی اینقدر دلتنگم بودی؟

با خوشحالی میگه: شاید باورت نشه ولی خیلی بیشتر از اینا


romangram.com | @romangram_com