#سفر_به_دیار_عشق_پارت_136

سروش با نگرانی به من و طاهر نگاه میکنه ولی طاهر بدون توجه به اون بازوم رو بیشتر فشار میده و من رو با خودش میکشه... دلم عجیب گرفته... همینجور که از سروش و ساوش دور میشیم سنگینی نگاشونو رو روی خودم احساس میکنم... یاد شعری میفتم که مصداق حال منه

هر چه باشی نازنین ایام خارت میکند

هر چه باشی شیردل دنیا شکارت میکند

هر چه باشی با لب خندان میان دیگران

عاقبت دست طبیعت اشک بارانت میکند

چقدر دلم شکسته... همینجور که با طاهر از باغ دور میشم به چند ساعت دیگه فکر میکنم که چه جوابی باید به طاهر و خونوادم بدم

فصل هفتم

***************

&& سروش&&

با ناراحتی به ترنم زل زده... طاهر ترنم رو دنبال خودش میکشونه و اون هیچ کاری نمیتونه کنه... بدجور پشیمونه... تو اون لحظه اونقدر از حرفای ترنم عصبی شده بود که کنترل خودش رو از دست داد... با همه ی اینا الان فقط یه چیز فکرشو مشغول کرده که امشب چه بلایی سر ترنم میاد... یاد حرف طاهر میفته...« فکر نکن امشب تو رو مقصر نمیدونم... مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم... اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردی این اتفاقا نمی افتاد... مثله همیشه باعث عذاب همه هستی»

زیر لب زمزمه میکنه: نکنه بلایی سر ترنم بیاره؟

صدای عصبی سیاوش رو میشنوه که میگه: مگه همین رو نمیخواستی؟


romangram.com | @romangram_com