#سفر_به_دیار_عشق_پارت_128

و با همون خونسردی میگه: از این بدتراش در انتظارته... پس بهتره زیاد سر به سرم نذاری

با همه ی ترسی که دارم حواسم میره به یکی از دستام که هنوز آزاده میخوام یه بار دیگه شانسمو واسه فرار محک بزنم که انگار فکرمو میخونه... چون سریع مچ دست آزادم رو میگیره و با داد میگه: یه بار دیگه فکر فرار به سرت بزنه... من میدونمو تو

همه ی بدنم درد میکنه... از برخوردم به دیوار... از پرت شدنم روی زمین... از خشونتهای بیش از اندازه ی سروش... اما این دردا من رو از پا نمیندازه دردی که هر لحظه داغون ترم میکنه دردیه که در قلبم احساس میکنم درد من از حرفاشه از رفتاراشه از کاراشه... وگرنه در گذشته بیشتر از این کتک خوردم و کبود شدم... ایکاش امشب زودتر تموم بشه... ای کاش... نمیدونم چرا تمام لحظه های بد زندگی آدما به سختی میگذرن

امشب هم همینطوره انگار امشب ساعتها هم کش میان... با صدای سروش به خودم میام که با نیشخند میگه: خودت که میدونی نامزدی اصلی این موقع ها شروع میشه... حالا اونقدر همه تو بزن و بکوب غرق شدن که وجود من و تو رو صد در صد فراموش کردن

با خودم فکر میکنم مگه از اول وجود من رو به یاد داشتن؟

سروش: پس امشب وقت زیادی واسه ی تلافی گذشته ها دارم

بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه بهم اجازه ی حرف زدن بده به سرعت دکمه های مانتوم رو با دست آزادش باز میکنه... از شدت ترس لرزشی رو در بدنم احساس میکنم... میدونم همه ی این ترسها رو توی چهره ام میبینه اما هیچ توجهی به ترس و دلهره ام نمیکنه... حتی میدونم از طریق دستام که اسیر دستاشه متوجه ی لرزش بدنم شده ولی هیچ عکس العملی نشون نمیده... دستمو ول میکنه و با یه حرکت سریع مانتو رو از تنم در میاره... اونقدر سریع این کار رو میکنه که مانتوم پاره میشه... مانتو رو به گوشه ای پرت میکنه... با ترس دو قدم ازش دور میشم که با یه قدم بلند خودشو به من میرسونه و دوباره دستام رو با یه دستش مهار میکنه... لباسی که زیر مانتوم پوشیدم یه لباس شبه دکلته هست و این برای وضع الان من خیلی خیلی بده... وقتی داشتم آماده میشدم با خودم فکر کردم توی مهمونی همون شال روی سرم رو روی شونه هام میندازم... اما حالا نه شالی سرم هست نه مانتویی به تن دارم...

دستام رو که تو دستاشه به طرف خودش میکشه و منو تو بغل خودش پرت میکنه... مثله یه جوجه تو بغلش میلرزم... اما اون بی تفاوته بی تفاوته... انگار دیگه قلبی تو سینه اش نداره... همونجور که من رو محکم تو بغلش گرفته دست آزادش به سمت زیپ لباسم میره دیگه نمیتونم تحمل کنم با جیغ میگم: سروش نکن... تو رو خدا این کارو نکن

به آرومی میگه: جیغ نزن... وگرنه مجبور میشم قبل از شروع کارم خفت کنم

این همه سنگدلی از سروش مهربون من بعیده...

با یه حرکت زیپ لباسم رو پایین میکشه و دستش رو داخل لباس میکنه... دستش رو روی پوست بندم احساس میکنم... با لحنی غمگین میگه: یه روزایی میخواستم تو رو با عشق مال خودم کنم تا دست هیچکس بهت نرسه ولی با همه ی اینا مراعات تو رو میکردم... با اینکه حق من بودی ازت میگذشتمو همه چیز رو به آینده واگذار میکردم

آهی میکشه و با پوزخند میگه: چقدر احمق بودم... واقعا چقدر احمق بودم که بخاطر تو از حق مسلم خودم گذشتم


romangram.com | @romangram_com