#سفر_به_دیار_عشق_پارت_127
لبام بدجور درد میکنه... حتی اینقدر توان ندارم که جوابشو بدم... به زحمت میگم: تو رو خدا تمومش کن
با نیشخند میگه: یعنی اینقدر برای با من بودن عجله داری؟ که میخوای زودتر کار اصلیم رو شروع کنم
با التماس میگم: سروش با من اینکارو نکن
با تمسخرنگام میکنه و حلقه ی دستش رو شل تر میکنه... بعد از چند لحظه مکث پوزخندی میزنه و دستام رو ول میکنه... کورسوی امیدی توی دلم میدرخشه... ولی با عکس العمل بعدیش همون امید ناچیز هم از بین میره
شالم رو به شدت از روی شونم برمیداره به یه گوشه ی باغ پرت میکنه... دستاش رو به سمت گونه هام میاره و با خشونت نوازش میکنه... هیچکدوم از رفتاراش مثل سابق نیست... تو رفتاراش خبری از محبت گذشته ها نیست... تنها چیزی که ازش میبینم خشونته و بس
نگاهی به اطراف میندازم... ته باغ هستیم... محاله کسی این اطراف بیاد... باید فرار کنم....تنها چاره همینه... به هر قیمتی که شده باید فرار کنم... حداقلش باید سعیم رو کنم... الان که حلقه ی دستاش شل ترشده الان که دستام آزاد هستن فرصت فرار رو دارم... فرصت که از دست بره دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد... معلوم نیست چند دقیقه ی بعد چه اتفاقی میفته
دستاش رو از روی گونه هام برمیداره و به سمت دکمه های مانتوم میاره... با همه ی ترسی که ازش دارم حس میکنم الان وقتشه... دستش هنوز به دکمه ی مانتوم نرسیده که به سرعت دستمو بالا میارم و به شدت به عقب هلش میدم... چون انتظار اینکارو از من نداشت تعادلش رو از دست میده اما در لحظه ی آخرمچ دستم رو میگیره... خودش پرت میشه زمین و من هم روش میفتم... همه ی امیدم به یاس تبدیل میشه... همه چی تموم شد... مطمئنم دیگه ولم نمیکنه... میدونم از ترس رنگ به چهره ندارم... دیگه شمارش ضربان قلبم از حد تند هم گذشته... یه لحظه احساس میکنم فشار دستش کم شده میخوام به سرعت از جام بلند شم که اون با خشونت زیاد من رو روی زمین پرت میکنه و اینبار خودش رو روی تنم میندازه... همه ی سنگینیش رو روی جسم نحیفم احساس میکنمو هیچ کاری نمیتونم کنم... نگام با نگاهش تلاقی میکنه... با پوزخند بهم خیره میشه و میگه: گفتم هر چی بیشتر تقلا کنی کار خودت سخت تر میشه
با صدای لرزونی میگم: سروش التماست میکنم... تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن... به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم
یه لحظه غمی رو تو چهره اش احساس میکنم ولی فقط یه لحظه چون خیلی زود اون غم رو پشت چهره ی خونسردش پنهان میکنه میکنه و با بی تفاوتی میگه: من که هنوز شروع نکردم... قبل از شروع کارم بهتره بخاطر این نقشه ی فرارت یه کوچولو تنبیه بشی... نظرت چیه؟
آب دهنم رو با ترس قورت میدمو با چشمهای نگران بهش خیره میشم ولی اون با لبخند مرموزی سرشو به سمت گردنم میاره و بوسه ای ملایم به گردنم میزنه... تعجب میکنم مگه قرار نبود تنبیم کنه پس چرا داره با ملایمت رفتار میکنه؟... هنوز چند ثانیه ای از بوسه اش نگذشته که جیغم به هوا میره.. پوست گردنم رو بین دندوناش میگیره و با شدت فشار میده... از شدت درد نفسم میگیره... ولی اون بعد از انجام دادن کارش با بی تفاوتی از روم بلند میشه و مچ دست من رو هم میگیره و مجبورم میکنه بلند شم...
romangram.com | @romangram_com