#سفر_به_دیار_عشق_پارت_115
-من خودم گلم... دیگه چه احتیاجی به گل داری؟
ماندانا: توی آفتاب پرست گلی... برو بابا... از اینجور شوخیا نکن... با قلب اون گلای خوشگل هم بازی نکن... یهو میبینی همه ی گلای دنیا با این حرفت پرپر شدن... بعد میتونی خسارت باغبونا رو بدی؟
-برو بچه... من نظرم عوض شد... اصلا نمیام
با ذوق میگه: واقعا... چه خوب... مهمون کمتر زندگی بهتر
-مانی مکالممون خیلی طولانی شد... بهتره قطع کنم
ماندانا جدی میشه و میگه: باشه عزیزم... فقط به هیچ چیز فکر نکن
-خیالت راحت
از ماندانا خداحافظی میکنمو گوشی رو تو جیب مانتوم میذارم... اصلا مانتو رو از تنم در نیاوردم... همون لباس رو هم بیخود پوشیدم... اونقدر با ماندانا حرف زدم که متوجه ی گذر زمان نشدم... مثله اینکه شام دارن میدن... خوشبختانه هر کسی غذاشو خودش میکشه و هر جا دوست داره میخوره... بی توجه به نگاه های دیگران به سمت میز میرمو یه خورده سالاد واسه خودم میکشم... بعد هم با بی تفاوتی به گوشه ی سالن برمیگردم... از همون فاصله سروش و آلا رو میبینم... متاسفانه هنوز سروش و آلا همونجا نشستن... با دیدن اونا اخمام تو هم میره... تغییر مسیر میدمو قسمت دیگه ی سالن رو واسه ی نشستن انتخاب میکنم... با اینکه این قسمت یه خورده شلوغ تره اما بهتر از اینه که برم جلوی سروش بشینمو به دلبری های آلاگل نگاه کنم... روی یه دونه از صندلی ها میشینمو شروع به خوردن سالاد میکنم... از بس غذا کم خوردم، معدم ضعیف شده... دیگه نمیتونم غذاهای سنگین بخورم... مجبورم به همین سالاد اکتفا کنم... یه خورده غذای سنگین میخورم معدم عجیب درد میگیره
آروم آروم سالادم رو میخورمو به اطراف نگاه میکنم... کسی حواسش به من نیست... هر چند اینجوری راحت ترم... با چشمام دنبال مامان و بابا میگردم... مامانم رو پیدا میکنم کنار خاله نشسته و داره باهاش حرف میزنه... ولی خبری از بابام نیست... همینجور که به اطراف نگاه میکنم چشمم به سروش میفته که به آلاگل توجهی نداره و به من خیره شده... وقتی متوجه ی نگاه من میشه به سرعت مسیر نگاهش رو عوض میکنه... متعجب نگامو ازش میگیرمو به رفتارای عجیب و غریبه سروش فکر میکنم... همینجور که توی فکر هستم متوجه ی نشستن کسی روی صندلی کناریم میشم... سرمو برمیگردونمو با دیدن یه پسر غریبه اخمام تو هم میره... حوصله ی یه ماجرای دوباره رو ندارم... با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو به رو به روم خیره میشم
پسر: سلام خانمی
سری به نشونه ی سلام تکون میدمو چیزی نمیگم
پسر: موش زبونت رو خورده خانم خانما
romangram.com | @romangram_com