#سفر_به_دیار_عشق_پارت_101
از این حرف بهروز پوزخندی رو لبام میشینه
با تمسخر میگم: مهساجان راحت باش... من میدونم خیلی بهم لطف داری اما بهتره یه خورده به مهمونای دیگه هم برسی
مهسا با خشم نگام میکنه
بهروز با مهربونی میگه: شما هم بهتره تنها نباشین و پیش جوون ترها بیاین
-ممنون... شما برید من هم بعدا میام
بهروز سری تکون میده و دیگه اصرار نمیکنه...
بهروز خطاب به مهسا میگه: بریم خانمی
مهسا چیزی نمیگه... هنوز آثار تعجب رو تو چهرش میبینم... شونه به شونه ی نامزدش از من دور میشه.. با رفتن مهسا نفس آسوده ای میکشمو خودم رو روی مبل پرت میکنم
زیرلب زمزمه میکنم: فقط دو ماه دیگه
یاد حرف مهسا میفتم...« من و بهروز و آلا و سروش تصمیم گرفتیم عروسیمون رو دو ماه دیگه بگیریم»... آلا... اسمش هم برام آشناست... خدایا کجا دیدمش... مطمئنم از بچه های فامیل نیست... آلا.. آلا.. اسم تکی هم داره... مطمئنم میشناسمش... هم اسمش برام آشناست... هم چهرش... هر چقدر به مغزم فشار میارم چیزی یادم نمیاد... نگامو تو سالن میچرخونم... بالاخره پیداشون میکنم... رو یه مبل دو نفره کنار هم نشستن... سروش با جدیت رو مبل نشسته ولی آلا مدام با سها حرف میزنه و میخنده...
صدای یکی از زنهای غریبه رو میشنوم که میگه: طفلکی چقدر سختی کشید
یکی از زنهای فامیل میگه: آره... بیچاره سروش
romangram.com | @romangram_com