#اس_ام_اس_پارت_3
مامانی خندید و با صدایی که خنده توش موج میزد گفت: سلام دخترم! سال نو مبارک! شیطونی نکن و منو اذیت نکن گوشی رو بده به مادرت!
خودمو لوس کردم و گفتم: باشه مامانی خودت نگفتی پس منم آرزوهام رو بهت نمی گم! خودت خواستی!
بعد هم با خنده گوشی رو دادم دست مامانم که داشت بهم چشم غره میرفت! رفتم پیش آروین نشستم که تو تلویزیون غرق شده بود! یه نگاه به تلویزیون کردم و دیدم رضا یزدانی رو میده برگشتم دوباره آروین رو نگاه کردم .چه قدر استرس داشت! آخه خوب برنامه استرس داشت! با انگشت اشاره ام کنار گیجگاهم رو خاروندم! کجای این برنامه استرس داشت؟ بر گشتم و تلویزیون رو نگاه کردم! گفتم آخه! فوتبال شروع شده من نفهمیدم! غرق فوتبال شدم که صدای آیفون بلند شد! ا چه زود اومدن عید دیدنی؟ مونده بودم تو این که برم در رو باز کنم یا بشینم فوتبال نگاه کنم؟ تو خودرگیری بودم که صدای خاله هامو که داشتن احوال پرسی میکردن رو شنیدم! آخیش پس بابا یا مامان در رو باز کردن و منو از این خود درگیری نجات دادن! به شدت استرس فوتبال رفته بود بالا! شوخی که نبود تیم مورد علاقه ی من و آروین بازی داشت! منچستر یونایتد عشق من! با چلسی بوزینه بازی داشتند! من و داداش و آنیتا دختر خاله ام طرفدار پر و پاقرص منچستر یونایتد و بقیه ی اقوام خانواده طرفدار چلسی! بابا عشق چلسی و مامان هم خنثی! خاله هام و دایی هام و عموها همه طرفدار چلسی! استرس فوتبال 2 برابر شده بود! آروین داشت تند تند تخمه میشکوند! منم دست به کار شدم یه مشت تخمه برداشتم و شروع کردم! حس کردم یکی کنار دستمه! همونطور که تند تند تخمه می شکوندم و معلوم نبود آشغالشو کجا پرت می کنم برگشتم و با صحنه ی حیرت انگیزی مواجه شدم! به ترتیب از کنار دستم به طرف راست: دخترخاله ام آنیتا,دختر دایی م ژینو,خاله شیلان,خاله شیرین,خاله شیما! اُه اُه لشکر چلسی به خونه مون حمله کردن! اونام مثل من و آروین به شدت و با سرعت بالا و هماهنگ هم تخمه میشکوندن و پوستش رو پرت می کردن تو هوا! بیچاره مامانم! از سمت آروین هم که سمت چپم نشسته بود به ترتیب بعد آروین: بابام,دایی آرمان,دایی فرهاد,دایی سهراب! خاله ها همه دربس طرفدارچلسی ان! ولی من و آنیتا و آروین و ژینو طرفدار منچستریم! الان 4تا منچستری گیر افتادیم! هنوز داشتم تحلیل و تمجید میکردم که کی طرفدار کدوم تیمه که صدای داد آروین بلند شد منم چنان پریدم هوا از ترس که نزدیک بود سکته کنم قشنگ! نگاهی به تلویزیون کردم که دیدم بله حدسم درست بوده! منچستر 2 و چلسی 1! منم همون لحظه پریدم هوا و جیغ کشیدم! برگشتم و با نگاه هایی مواجه شدم که بهم می گفتن: به نظرت یه کم دیر اقدام نکردی واسه خوشحالی؟
لبخند دندون نمایی زدم و نشستم سرجام! 20 دقیقه گذشته بود و الان دقیقه ی 70 بودیم! استرس الان به کله رفته بود بالای 1000! چون دو تا تیم مساوی کرده بودیم و الان 2-2 بودیم! یه دفعه مامانم و خاله میترا که میشه مادر آنیتا اومدن جلوی تلویزیون و مامان زحمت کشید تلویزیون رو خاموش کرد که داد همه از جمله من هم بلند شد!
آروین: اِ چرا خاموش کردی؟
من: راست میگه مامان! نزدیک بود گل کنیم!
خاله شیلان: کجاش نزدیک بود گُل کنه؟ شما خودتون رو هم بکشید به پای چلسی هم نمیرسید!
من: خاله جان حیف که بزرگتری و احترامت واجبه! ولی ابدا شما این مسابقه رو ببرید! در ضمن یکم تو تاریخچه ی چلسی بگرد ببین کی تا حالا بوده که چلسی ببره از ما؟
خاله شیلان پوزخند صدا داری زد و گفت: خیلی!
من: خاله جان اگه خیلیه شما که کل تاریخچه ی چلسی رو از حفظید چند تا از این بُردا رو اسم ببرید ببینم!
و یه تای ابرومو دادم بالا!
خاله شیلان هول کرده بود! این خاله ی من همَش 37 سال داشت! و البته کل تاریخچه ی چلسی رو از حفظ بود! خاله که هنوز جوابمو نداده بود برگشت طرفمو با نگاه ملتمسش اَزم میخواست که بی خیال بشم! ولی من خیلی جدی دست به کمر و یه تای ابر بالا رفته نگاهش می کردم! همه رفته بودن تو جو دعوای خاله و من!
من: چی شد خاله؟ فکرکنم اصلا تاریخی رو پیدا نکردی که اسم ببری!
خاله حرصی شد! اَخماش به شدت رفت تو هم و دستاشو مشت کرده بود!
خاله: نه خیر! یادم نیست! دوما چرا باید تو رو راضی کنم و جوابتو بدم؟ مگه تو چندسالته؟ داری نظر کارشناسی میدی در این مورد؟
از حرص خوردن خاله خنده ام گرفته بود! آخه خاله وقتی حرص میخورد خیلی بامزه می شد! خنده امو خوردم! صاف وایستادم تا جواب خاله رو بدم حتی خاله میترا و مامان نیترا رفته بودن تو جو دعوای ما! تا اومدم دهنمو باز کنم مامان گفت: کافیه این دعوا رو تموم کنید! شیلان تو بزرگ تری تو دیگه چرا جواب حرفاشو میدی؟
حرصی شدم از این که نتونستم جواب خاله رو بدم! با یه قیافه ی برزخی خاله رو نگاه کردم! با چشم و ابرو براش خط و نشون کشیدم! خاله خنده ی ریزی کرد و شونه هاشو بالا انداخت! خودمو رسوندم کنار خاله شیلان و دم گوشش گفتم: خاله جان ایشالا بعد بردمون حسابت رو می رسم! و یه تنه به خاله زدم و از کنارش رد شدم که از پشتم داد زد: عمرا شما ببرید! تو رویاهاتون!
برگشتم طرف خاله و گفتم: اِ؟ باشه پس! میبینیم!
مامانم: اِ کافیه دیگه دخترا!
من و خاله با چشمای گرد شده داد زدیم: دخترا؟
مامان کلافه و گیج گفت: ببخشید از دخترا منظورم آتنا بود! قطعا شیلان با 37 سال سن دیگه نمیشه بهش گفت دخترم!
خاله جیغ زد: اِ نیترا!
romangram.com | @romangram_com