#اس_ام_اس_پارت_2

یه قری زدم! و بعدش شروع کردم به نوشتن چون فرصت نداشتم تند تند مینوشتم:

اسمس:

آرام,آرام

صدای قدم های باران

سکوت پایانی زندگی

مرگ خاطره ها

شروعی نو...

پایانی باز...

پرده ی آخر تئاتر

اشک شوق

لبخند غمگین

و کماکان جدایی...

و در پایان فرود پرده های تئاتر بر روی سن...

و صدای دست ها در خیال مرگ زندگی...

سال نو مبارک! همیشه شاد باش درست برعکس این شعری که نوشتم! دوست عزیزم من نمیدونم این متنو الان دقیقا دارم برای کدوم یکی از دوستام مینویسم! فقط بدون تو جزو بهترین دوستامی که بی دلیل این متنو برات فرستادم! شاید به همین زودی از کنارت برم! شاید این آخرین چیزی باشه که تو از من گرفتی...یه اسمس که توش پر حرفای ناگفته ست...همیشه به یادم باش و بمون...همونطور که من تو این لحظات به یادتم! ...خداحافظ!

اووووف! عجب احساسی شد! یه فکر شیطنت آمیزی اومد تو مغزم و باعث شد لبخند خبیثی بزنم! اسمس رو ،رو اپلیکشن وایبر تو گروه دوستام فرستادم! بعد هم متن رو کپی کردم و جدا برای درسا فرستادم چون اینترنت نداشت و نمیتونست اسمس های تووایبر رو بخونه!

اسمس رو برای درسا فرستادم! درست دو دقیقه به تحویل سال مونده،یادم افتاد درسا دو تا شماره داره که شماره ی دومیش رو تو گوشیم ندارم واسه همین اسمس رو برای اون شماره اش هم فرستادم! ولی چند ثانیه بعد متوجه شدم که دو عدد آخر شماره رو به جای 59,49 زدم! آخ نه اینو برای یه شخص ناشناس فرستادم! سریع اسمس رو برای شماره ی درست درسا فرستادم! اومدم که یه اسمس عذرخواهی برای شماره ی ناشناس بفرستم که متوجه ی ساعت شدم! فقط 1 دقیقه و سی ثانیه مونده! چه دقیق! میخوای صدم ثانیه اشم بگو؟ بی خیال! مامانم هم که یه ریز منو صدا می کرد! هنوز داشتم اسمس عذرخواهی رو مینوشتم که در اتاقم باز شد و مامانم اومد تو! اُه اُه اُه اوضاع خیطه! لبخند دندون نمایی به مامانم که حرصی شده بود از دستم زدم و آروم با همون لبخند دندون نما که نگاهش می کردم از کنارش رد شدم و به سمت پله ها رفتم! همین که مطمئن شدم مامان حواسش به من نیست سریع رو دسته ی پله ها سرخوردم و از اون ور جیغ مامانم بلند شد: آتنا! من چندبار بهت بگم میفتی اینقدر سرنخور رو دسته ی این پله ها! یه کم خانوم باش!

پریدم مامانو بوس کردم و گفتم: تو حرص نخور من قول میدم تمام تلاشمو بکنم که هیچوقت یه رفتار خانوم واری اَزَم سر نزنه!

مامان: آتنا!

دستشو کشیدم و بردم سمت سفره و سریع نشستیم به ثانیه نکشیده سال تحویل شد! همیشه لحظات تحویل سال تلویزیون رو شبکه 3 میبود به خاطر این که از نظر من و آروین(داداشم)همیشه بهترین مهمان ها و برنامه ها رو داشت! حالا امشب ساعت 8: 45 چلسی و منچستر یونایتد بازی داشتن! با مامان وبابا و داداش رو بوسی کردیم و عیدی هامونو گرفتیم! یه ذوقی کردم نگوووو! مامان یه جفت گوشواره ی طلا برام خریده بود و طبق معمول بابا بهم پول میداد چون خودم میگفتم پوله به دردم میخوره! در کل آرزوهام رو از قبل کرده بودم واسه سال جدید که لحظه ی تحویل سال هول نشم واسه فکر کردن!: دی

صدای تلفن زنگ خونه به صدا در اومد! مامان بزرگم بود که بهش میگفتیم: مامانی گاهی هم مامانینی!

جواب دادم و فرصت حرف زدن بهش ندادم و سریع شروع کردم به حرف زدن: سلام مامانی! سال نو مبارک! آرزو که کردی؟ (بعد صدامو آوردم پایین و آروم ادامه دادم: ) پیش من بگو آرزو هات چی بوده قول میدم به کسی نگم و تلاشمو بکنم کمکت کنم! حالا مثلا اگه بی افی چیزی میخوای برات جور میکنم وگرنه کاری از دستم بر نمیاد!


romangram.com | @romangram_com