#اس_ام_اس_پارت_13

الان میفهمم چی می گفت! به هر حال من خوابیدم!

صبح با سر و صدای آنیتا از خواب بیدار شدم! آنیتا در حالی که غر می زد که چرا بیدار نمیشم پرده ی بالا سرم رو کشید و نور زد تو چشمام! در حالی که با دست جلوی چشمامو گرفته بودم گفتم: آنیتا جون مادرت نکن! نور می زنه تو چشمم! باشه قول میدم بیدار بشم فقط تو پرده رو کنار نزن! آنیتا در حالی که لبخندی از پیروزی بر لباش نقش بسته بود پرده رو کشید و دست به کمر رو به من که حالا با چشمای بسته رو پا وایستاده بودم گفت: زودبااش تنبل خان از دیروز ساعت 7 خوابیدی,چیزی هم که نخوردی اگه فکر خودت نیستی فکر این معده ی بیچاره ت باش!

بعدش هم آنیتا هلم داد توی دستشویی اتاق! منم بعد از شستن دست و صورتم از دستشویی اومدم بیرون! یه تی شرت صورتی با یه شلوارک سفید که کمرش صورتی بود تنم کردم!

به پله ها که رسیدم نگاهی شیطنت آمیز به میله ها کردم و سریع تصمیم گرفتم که روشون سُر بخورم! خیلی خیلی حال داد! در حالی که از میله ها میومد پایین نگاهم تو نگاه مامان گره خورد که با شماتت نگاهم میکرد! با نیش باز گفتم: جانم مامان جون کارَم داشتی؟: دی

مامان سری تکون داد و رفت سمت آشپزخونه! اون که میدونه من عاشق این کارَم تا حالا هم هزار بار گفته در حالی که ادای مامانو در آوردم و گفتم: عیبه واسه یه دختر ، دختر باید خانوم باشه با وقار باشه مودب بیاد و بره نه شوخی های بی ادبانه جلوی بزرگترا بکنه و اونا هم هر هر بخندن ، نه سُر بخوره....

پووووووف! من از این غر غرا متنفرم! بعد از خوردن صبحونه ی کامل به همراه آنیتا رفتیم تو باغ تا عکس بگیریم! هرسال اگه میشد تنهایی هم میومدیم اینجا شمال و تا دو سه ساعت فقط عکس می گرفتیم و برمی گشتیم! الان هم برنامه همین بود! کلی عکس با ژستای مختلف گرفتیم و کلی مسخره بازی در آوردیم! بعد از گرفتن عکس یه آهنگ انداختم! آهنگ "برف"از بابک جهانبخش! از همون اول که کلمه ی برف از آهنگ اومد بیرون آنیتا گوشیمو اَزَم گرفت و آهنگ رو عوض کرد و منم که داشتم با بهت نگاهش می کردم گفتم: چی کار میکنی؟

آنیتا: تو این هوا تو آهنگ برف انداختی؟

سرمو خاروندم و رفتم تو فکر! بعدش یه لبخند احمقونه زدم و گفتم: راست میگی!

آنیتا زد زیر خنده و گفت: وقتی میری تو فکر خیلی بامزه میشی!

شونه هامو بالا انداختم و کنار آنیتا راه افتادم! تقریبا فهمیدم که داریم میریم لب ساحل! البته تو این مواقع می گن داریم میریم لب دریا نه ساحل! من کلا همه چیزم برعکسه!: دی با آنیتا روی شن های ساحل نشستیم و به دریای خروشان زل زدیم! یه دفعه آنیتا زد زیر گریه و بعد یه کَم گریه گفت: وای نه! من دلم دوباره براش تنگ شده دوباره!

با حالت تعجب برگشتم طرفش و و دیدم اصلا گریه نمیکنه! ادای گریه رو در میاره من تو نخ بازیگری این موندم به خدا خیلی جدی بازی میکنه! موندم چرا سینما نخوند...! بازَم گیج پرسیدم: دلت برای کی تنگ شده؟

برگشت طرفم و یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گف: دختر من دارم اَدا در میارم! من و تو این جا نشستیم که انگار شکست عشقی خوردیم! پاشو یکمی آب بازی کنیم! حال دریا به همونشه! و دستمو کشید و برد سمت دریا! صندلای ابریمو در آوردم و با آنیتا پاچه های شلوارمون رو دادیم بالا! رفتیم سمت آب! خیلی خوش گذشت! من خیسش میکردم,اون منو خیس میکرد! آخرش هم باهم از خستگی افتادیم رو شنای ساحل! دستمونو گذاشتیم رو دلمون و اونقدر خندیدیم که دیگه نفسامون بالا نمیومد! فعلا ساعت 2 ظهر بود! برگشتم طرف آنیتا و گفتم: پاشو وقت ناهاره! من دارم میمیرم از گشنگی! آنیتا هم به نشونه ی "فهمیدم"سرش رو تکون داد و باهم سرتا پا خیس راه افتادیم سمت ویلا! خیلی ها از این که لباسشون خیس بشه و بچسبه به بدنشون متنفرن و تحملش رو ندارن,من هم بچه بودم همینطوری بودم اما الانا اصلا اون طوری نیستم و برعکس عاشق اینم لباسام از خیسی بچسبه به تنم! نمیدونم چرا از صبح یه دلشوره داشتم! نسبت به همون "دوست ناشناس"! واقعا نمیدونستم چی کار کنم؟

احساس میکردم کار خوبی نکردم که باهاش دوست شدم! البته این دوستی فقط یه دوستیه معمولیه!

کلا من تا حالا به پسر جماعت رو ندادم که این دومین بارَم باشه! بهتر بود با چندتا از دخترا موضوع رو در میان میذاشتم! هرچند آنیتا دختر خاله مم هم گزینه ی خوبی بود! بهتر بود هم به یکی از دخترا بگم هم به آنیتا! با آنیتا رفتیم تو و از اون جا که آنیتا از اون دسته آدمایی بود که که تحمل این که آب تموم لباساشونو خیس کنه و به بدنشون بچسبه رو ندارن بود سریعا رفت بالا تا لباساش رو عوض کنه!

با آنیتا سر سفره نشستیم بحث سر این بود که بعد از ظهر اطراف ساعت 4 و 5 کجا بریم؟

یه کم بحث کردیم و آخر سَر همه موافقت کردیم که بریم تلکابین نمک آبرود!

بعد ناهار با آنیتا رفتم بالا! بِهِش گفتم که وسایلشو جمع کنه و بیاد تو اتاق من که باهم بخوابیم و شب هم خوش بگذرونیم! موافقت کرد و رفت وسایلاشو بیاره! رفتم سمت اتاقم و طبق معمول به حالت سقوط خودمو انداختم رو تختم!

گوشیم زنگ خورد! مطمئن بودم که اون نیست چون که قرار نبود نه هم دیگرو ببینیم و نه صدای همدیگرو بشنویم! و نه اسم همدیگرو بدونیم! کلا شهید گمنامی بودیم واسه خودمون! گوشیم رو جواب دادم و صدای ساغر پیچید تو گوشی!

من: سلام بر تو ای ساقی!

ساغر: چی رو؟

من: در پارکینگو! در دهنتو دیگه!

ساغر خندید و گفت: سلام بر تو ای دیوانه ی دیوانه ها اصن نه ملکه ی دیوانه ها!


romangram.com | @romangram_com