#روزای_رویایی_پارت_40

نگاهی به آرمان و ساناز انداختم که داشتند ریز ریز میخندیدن،نیشگونی از ساناز گرفتم که ساکت شد.با باز شدن در آسانسور آراد خواست بیرون بره که با حرف من عقب رفت تا اول ما بریم:

-آقای رستگار خانم ها مقدم ترند.

توی پارکینگ فقط یه ماشین بود که فکر کنم مال آراد اینا بود،آرمان نگاهی به پارکینگ کرد و گفت:

-شماها ماشین ندارید؟

-قرار داداشم بیاد دنبالمون

-آها پس خوبه

از پارکینگ که بیرون رفتیم یک ماشین با سرعت جلوی پامون ایستاد.با پلاکش فهمیدم که مهرانِ.از ماشین بیرون اومد نگاهی بهمون انداخت"سوار شید بریم"ی گفت.سوار شدیم استارت رپ زد و با سرعت به‌طرف خونه ساناز اینا روند.خودش سکوت رو شکوند:

-چه‌خبر؟ با کارا چطوری بهار؟

-خوب خیلی خوب بود‌.

-نگو که کل روز سانازم برده بودی پیش خودت؟

-سانازم اونجا کار می‌کنه

تو آیینه نگاهی بهمون انداخت.

-جدی!؟

-آره

-خوبه پس به‌سلامتی.

و دوباره سکوتی بینمون حاکم شد.ساناز رو رسوندیم خونه و برگشتیم تو راه برگشت یه چیزی یادم اومد:

-راستی مهران.

-جانم؟

-تو می‌خواستی یه چیزی بهم بگی امروز.

یک‌دفعه مهران هول شد و کنار زد.

-ا...چیزه...بعدا می‌گم

romangram.com | @romangram_com