#روزای_بی_عسل_پارت_8
شاهین=گمشو همین خوبه دیگه
رفتیم پیش حسام و سلام احوال پرسی کردیم و نشستیم رو میز مخصوصمون شلوغ بود
محمد=خوب پسره ی بی ریخت برنامت چیه؟
میریم شمال اول کمی استراحت میکنیم بعد فریبا زنگ میزنه...میریم خواستگاری بعد اینقدر میرم و میام که بهم بدنش
مهدی=اصل مطلب هممون سرکاریم و تا آخر عمرباید شمال باشیم
خندیدم و گفتم
حرف نزن همون اول اون و به من میدن
شاهین=آره بابا میده هیچ مشکلی نیست!!!
مسخره میکنی عقاب؟
شاهین=آره زغال...آخه می فهمی پدر مذهبیِ کلا خانوادش مذهبین........اونا هانا رو برای بار اول ببینن میندازنت بیرون
به اون و فریبا گفتم لباس پوشیده بپوشن
محمد=ولش کن بذار برای سئوالای پدرِ آمادت کنم
مگه چی سئوال میکنه حالا...میگه شغلت چیه چقدر درآمد داری همین دیگه
محمد=راجب هر کی این و یگی قبول دارم مذهبی دیده بودم خدایی ولی بابای عسل خیلی بدجوره اینجور که من شنیدم آدمای مذهبی خیلی مهربونن یعنی به چشم دیدم خدایی...ولی بابا و داداشای عسل عتیقن
مهدی:این دیگه ربطی به دین و مذهب نداره به چطور تربیت شدنشون ربط داره
محمد=آره ولی باباش یه جور حرف میزنه انگار ماها همه بی ایمانیم و فقط خودش حالیشه
شاهین:آره یادمه روز اول گفت هیچی از دین و ایمون سرتون نمیشه
محمد=بذارین من سئوالا رو بپرسم
romangram.com | @romangram_com