#روزای_بی_عسل_پارت_24

نمیتونی خودت و کنترل کنی؟
محمد=داشتم عکسای تو گوشیش و میدیدم
محمــــــــــد!!!
محمد=به خدا داشت تو لاین چرخ میزد
چطوری دیدی؟
محمد=راحت بود
شاهین=ماهان به بابات بگو بره سر اصل مطلب
یه نگاه به هانا کردم اونم گرفت و زیر گوش فریبا گفت بعد فریبا به بابا اشاره کرد....بابا هم یه سرفه مصلحتی کرد و گفت
خوب حالا بریم سر اصل مطلب
پدر عسل=بفرمایین
بابا=خوب ما اینجا مزاحمتون شدیم تا دختر خانمتون عسل خانم فکر کنم....درسته ماهان؟؟
بله پدر جان
بابا=بله ما اومدیم تا از دخترتون برای ماهان خان پسر گلم خواستگاری کنیم
پدر عسل=قدم رو تخم چشم ما گذاشتین آقای سیار...البته اگه اجازه بدین من میخوام با آقا ماهان صحبت کنم
بابا=اختیار دارین غلامتونه
من و محمد یه ابرو انداختیم بالا و به بابا نگاه کردیم فریبا و هانا ریزریزکی میخندیدن
شاهین=فاز بابات چیه ماهان؟؟
نمیدونم

romangram.com | @romangram_com