#روزای_بی_عسل_پارت_15

میدونی چیه؟من مثلا اینا رو بردم که اگه دعوا شد کمکم کنن....خدایی هیکل ما از سه نفرشون قوی تر و گنده تر بود ولی چون3تایی ریختن سرمون شانسی نداشتیم!!!
هانا=چندتا بچن؟
5تا...دوتا پسر سه تا دختر... علی زن داره، خواهرش فاطمه شوهر داره، سومی عرفان مجردِ، بعدغزل اونم مجردِ ،آخری عسل
فریبا=ماهان من حوصله ی کتک خوردن ندارما گفته باشم!!!
دیگه شما رو کتک نمیزنه فقط من و محمد و بابا
بابا با ترس گفت
ماهان من نمیام خواستگاری
ای بابا نترس چیزی نیست،کاریمون ندارن
غذا رو با کمی صحبت خوردیم و حرکت کردیم....تو ماشین مشغول فکر کردن بودم که محمد گفت
امروز و فردا استراحت پس فردا خواستگاری تفهیم شد؟؟
دیر نیست؟؟
مهدی=برو گمشو عقب مونده زن ذلیل
بی ادب...اوووف خیلی خستم....دلم آرامش میخواد!!
محمد=من رانندگی کنم؟؟
نه منظورم اون آرامش نبود
شاهین=پس چی؟
هیچی بیخیال استراحت کنید
*****************************

romangram.com | @romangram_com