#رویای_واریا_پارت_79
این ولین مرتبه بودکه واریا هواپیما و مسافران ان را می دید چند مرد فرانسوی با کیفهای چرمی قشنگ جزء مسافرین هواپیما بودند .یکخانم شیک پوش فرانسوی با لباس اخرین مدش به رنگ قهوه ای شکلاتی تیره که برای سفر بسیار مناسب بود نظر واریا ره به خود جلب کرد .در بین مسافرین دوخانم انگلیسی که خیلی نمی شد سن انها را حدس زد و معلوم بود که توریست هستند .چند تایی هم تاجر در بین شان بودند که عجولانه اصرار داشتند جزء اولین نفرها باشند که در ردیف جلو و نزدیک در بنشینند .
-لطفا ًمسافرین پرواز چهار -دو -سه از این طرف بفرمایید ؟
باشنیدن صدای واضح مهماندار همه مسافران از جایشان بلند شدند و دنبال او وارد سرسرای عبوری شدند و از پله ها پایین رفتند و به محوطه پرواز رسیدند .هواپیما منتظر انها بود .واریا نگاهی به هواپیما ی بزرگ و نقره ای رنگ با بالهای پهنش انداخت و با خود فکر می کرد ایا به این وسیله سالم به مقصد خواهد رسید .به نظر او خیلی سنگینتر و بزرگتر از ان بود که بتوانددر هوا پرواز کند .او ناچار از پله ها بالارفت و داخل هواپیما شد .یان صندلی او را نشان دادواریا هم روی صندلی کنار پنجره نشست و از پنجره به بیرون و ساختمانی که چند دقیقه پیش انجا بودند نظری انداخت .باخود فکر کرد شاید این اخرین مرتبه باشد که فرودگاه لندن را می بیند .
او به خودش تلقین کرد:"این خیلی احمقانست که ادم از هواپیما بترسد "با این وجود دستهایش هنوز می لرزیدند .اغلب مسافران کتها و کلاهایشان را برداشتند و در جای مخصوص گذاشتند .یک اقا و خانم مهماندار هم خیلی مؤدبانه به مسافرین کمک می کردند و از انها خواهش می کردندکه کمربندهای ایمنی را ببندند .واریا درست بلد نبود این کار را به تنهایی انجام بدهد دیان به او کمک کرد و ان را بست .
واریا از گوشه چشم نگاهی به او کرد و متوجه شد که هنوز هم خیلی عصبانی است .او از عصبانیت لبهایش مثل نخ نازک شده بود،چشمهایش تنگ شده و یک خط عمیق که نشانه ی عصبانیتش بود در جلوی پیشانی اش به چشم می خورد.واریا هم به نوع دیگری عصبانی بود و عصبانیتش ناشی از ترس او از هواپیما بود .او غرق افکارش بود که دید انها حرکت کرده وبه پرواز در امدند .مهمانداران با یک ظرف از ابنتات های گوناگون جلوی مسافرین امدندو تعارف کردند .یان برنداشت ولی واریا با خوشحلی برداشت و به یاد بچگی هایش افتاد .با مکیدن اب نبات احساس راحتی بیشتری کرد .در این وقت هواپیما که هنوز روی زمین بود ایستاد و موتورهایش را با قدرت هرچه بیشتری روشن کرد انگار تمام هواپیما می لرزید .فکر های مختلفی به ذهن واریا هجوم اوردند از جمله پرتاب به خارج هواپیما ،سقوط کامل هواپیما در حال پرواز ،چپ کردند ،تصادف کردن ،(این واریا جک ساله می ترسه هواپیما تصادف کنه)سرنگون شدن و سوختن هواپیما در اتش .
کم کم احساس کرد از ترس دارد مریض می شود .از پنجره بیرون را نگناه کرد و فهمید که یواش یواش دان از روی زمین بلند می شوند دلش می خواست فریاد بزند و بگویید :"صبر کنید من از هواپیما خارج بشم یک چیزی را فراموش کرده ام باید برم بردارم "یا بهانه دیگری .در این موقع دستی را روی دستش حس کرد .
-حالت خوبه ؟تو که نترسیدی ؟لحن یان خیلی مهربان بود واریا با انگشتانش دست یان را محکم فشرد و از اینکه همراهش یک مرد قوی بود تا بتواند به او تکیه کند قوت قلب گرفت و کمی ارام شد .
-کمی می ترسم اخه من تا به حال پرواز نکرده ام .
-بچه بیچاره،من نمی دانستم که این اولین سفر هوایی توست.اصلا ًنگران نباش هواپیما امنیت بیشتری نسبت به اتومبیل دارد خیالت راحت باشه .
romangram.com | @romangram_com