#رویای_واریا_پارت_70

-کاشکی من هم شانس پوشیدن این لباسها را داشتم .راستی بزارین اخرین توصیه را به شما بکنم ...در همین لحظه صدای زنگ در بلند شد و آنها متوجه صدای ماشین شدند .جمله جون برای همیشه ناتما م ماند و معلوم نشد که او می خواست چه چیزی بگوید .واریا گفت :

-اقای یان بلیک ول اومد!

جون هم از جایش پرید و گفت :من الان در را باز می کنم .خداحافظ خوش بگذره .

او کیفش را برداشت و واز پله ها پایین امد و در را باز کرد و با صدای ظریفی گفت :

-صبح به خیر اقای بلیک ول !دوشیزه میلفیلد کاملا اماده هستند .جون این را گفت و زود رفت .واریا صدای پای یان راشنید که از پله ها بالا امد او وسط اتاق ایستاده بود و با حالتی دستپاچه نمی دانست چه باید بگوید ویا چه کار باید بکند .در همین حال یان به طبقه بالا رسید و برای ورود به اتاق نشیمن ناچار سرش را خم کرد و داخل شد .قد او بسیار بلند بود .واریا با امدن هیکل بزرگ او به داخل اتاق حس کرد فضای اتاق کاملا ًاشغال شده است .

فصل چهارم (بخش دوم )

-صبح بخیر!شنیدم که شما حاضرید .خوبه چون می ترسیدم نتونین به موقع حاضر بشین .متأسفانه ما هم نتونستیم تغییر ساعت پرواز رو به شما خبر بدیم .

-من به خاطر پاسپورت رفته بودم بیرون .

واریا این جمله را گفت و پاسپورتش را توی کیفش گذاشت .


romangram.com | @romangram_com