#رویای_واریا_پارت_39
واریا هیچ دوست نداشت که مدل و فرم موهایش عوض شود و تبدیل به شخص دیگری گردد .او دلش می خواست که خودش باشد و به هیچ جه حاضر نبود وقار و متانتش را با مداهای لوکس و مد روز عوض کند ولی الان جای هیچ اعتراضی نبودو تمام این مراحل باید طی می شد .یک روپوش نایلونی به رنگ ابی به او دادند و او را جلوی ائینه نشاندند .اقای ونسان در پشت سر او ایستاد اوموهای واریا را ازاد کرده با دست مدل های مختلفی به ان می داد .او با دقت فراوان این حالت ها ی را تماشا می کرد .تازه واریا متوجه حرف خانم رنه شد که می گفت با کاری که مسیو ونسان می کند بعید نیست که براحتی نتوانی خودت را بشناسی .او مثل بچه ها کم کم داشت می ترسید .
تمام این مردان استاد مارتین مایلز ،اریک و ونسان با ان انگشتان جادویی و هوش سرشاری که ناشی از خلاقیت انها بود سعی می کردند که اثری از واریا میلفیلد باقی نگذارند و او را تبدیل به شخص دیگری بکنند که واریا اصلا اورا نمی شناخت و نمی توانست ورا درک بکند .
دلش می خواست فریاد بزند :"بسه دیگه بذارین برم "ولی تصمیم گرفت که این حماقت را نکند و ساکت باشد .گرچه کار ونسان هنوز تمام نشده بود وی وایا متوجه تغیرات زیادی زیادی در چهره اش شده بود .موهای طلایی رنگ واریا ،فرفری بود و به نظر نامرتب می امد .رنگ ان حالا دیگه کاملا روشن شده و اندازه ان تا گردن سفیدش کوتاه شده بود و در پایین ان یک حالت قشنگی به چشم می خورد در رنگ جدید هاله ی طلایی رنگی به صورتش داده و انگار که چشمهایش از قبل درشت تر و گیراتر شده بود .
واریا صدای خانم رنه را شنید که خطاب به ونسان می گوید :ونسان تو فوق العاده ای !
پس از انکه موهایش را شستند دوباره روی صندلی نشست .در مقابلش ائینه ایتالیایی بزرگی با چراغهای روشن که دور ان بود جلب نظر می کرد .اقای ونسان موهایش ر به طرز زیبایی درست کرد وبرای زیبایی بیشتر ان از سنجاقک های نقره ای استفاده کرد
ناگهان واریا متوجه ساعت شد که هشت و بیست دقیق را نشان می داد .به ساعت خودش نگاه کرد و فهمید که دیگر کار از کار گذشته است .احساس درد شدیدی به او دست داد و در عین حال از اینکه می دید هیچ کاری از دستش بر نمی اید ،خودشو ول کرد .تنها چیزی که به فکرش رسید این بود که به وسیله تلفن اطلاع بدهد که نمی توند برود .تمام قدرتش را به کار برد تا بتواند خجالتش را کنار بگذارد.با صدایی لرزان گفت :می تونم یه تلفن بزنم ؟
اقای ونسان جواب داد:البته ،چرا نه و از روی میز کنار دستش تلفنی را برداشت و ان را جلوی واریا گذاشت .واریا به رنگ سفید تلفن خیره شده بود .نگار کابوس می دید دوباره با سختی گفت :
-منو ببخشین ولی دفترچه تلفن می خوام ونسان هم دفترچه تلفنی به او داد.
مادام رنه پرسید:می تونم کمکت کنم ؟
romangram.com | @romangram_com