#رخ_دیوانه_پارت_8


من میبخشی ریحان میدونم باید پیشت میماندم اما من خودم مقصر میدونم اگر اون شب منتطر بودم تا بری داخل خانه الان این اتفاقات نیفتاده بودتمام خاطرات اون دو روز وحشتناک جلو چشمم مگه میشه فراموش کنم ؟بعد از ان کسرا تا یک سال من پیش یک مشاور به نام خانم مهدیان میبرد خانم مهدیان به کسرا گفت بود من خودم نمیخوام حرف بزنم کسرا کلافه کرده بودم مریض شده بودم تب داشتم اما دست وپاهام یخ بود هیچ چیز نمیخوردم سر درد شدید داشتم دکتر می گفت اسم این بیماری تب المان بخاطر ضعف اعصاب متاسفانه همیشه تا اخر عمر اگر چیزی باعث شود استرس داشت باش یا عصبی بشه ویا هر شوکی همین طوری میشه سر دردش همیشه همراهش حتی وقتی خواب من اشک کسرا ندیده بودم اما ان شب اشک عزیزم دیدم خودش سر زنش میکرد التماسم میکرد حرف بزنم حداقل نمیتونستم این حالت کسرا ببینم با این که حالم بد بود اما فاصله سه چهار قدمی تا کسرا رفتم بغلش کردم تو گوشش گفتم من خوبم داداشی چون تو پیشمی ...نمیدونم چقدر به گذشته فکر میکردم اما وقتی متوجه موقعیتم شدم بابا کهن نبود و میز جمع شده بود شرمنده بابا کهن شدم حتما چند بارم صدام کرده بودهپاورقی(دوستان بیماری تب المان وجود داره وتعداد محدودی به این بیماری مبتلا هستن یکی از اون افراد خود من هست )

امروز به کمک حسابدار شرکت وبابا کهن حساب کارکنان تسویه کردیم و شرکت برای همیشه تعطیل شد چه روز هایی داشتیم یاد روز هایی افتادم که چقدر سر دکراسیون شرکت بحث میکردیم من میگفتم کلاسیک باشه کسرا میگفت مدرن من میگفتم مشکی قهوه ایکسرا میگفت سفید و خاکستری چه روزهایی سر نقشه کشیدن تا ساعت دو یا سه نصف شب شرکت نبودیم البته نقشه کشی کسرا یاد من داده بود میگفت میخوام در اینده یک مهندس معماری بشی به پیش نهاد بابا کهن دفتر همان روز به یکی از دوستان مهرزاد که برای شروع کارش به یک مکان شناخت شده نیاز داشت فروختیم

امروز چهلم کسرا تا دو ساعت دیگه اهوازم اخ خدایا چی در من دیدی که فکر میکنی تحملم این قدر بالاست بازم شکرت خدا جونم، توی سالن انتطار مهرزاد همراه منیر میبینم چطور تونستم این قدر از عزیزانم دور باشم با مهرزاد دست میدم منیر بغل میکنم به سمت خانه بابا کهن میریم خانه بابا کهن منطقه کیان پارس بود خیابان پهلوان جلو در پارچه های سیاه که نام کسرا عزیزم روی همه ان ها خود نمایی میکرد صداگریه مامان مهیا میشنوم دلم براش تنگ دلم اغوش پر مهرش میخوادبه سمتش میرم مامان مهیا تا من میبینه خودش زود تر به من میرسونه بغلم میکنه

کجایی دخترکم دردت به جونم دیدی کسرام رفت نیست دیگه

کسی نیست که بگه مامان من یکی دوست دارم بگه مامان شدنی نیست پیشش باشم توی بغلم اشک بریزه پسرم برای عشقش که فکر میکرد بهش نمیرسه یک دفعه یکی با تمام قدرت کشید من عقب اگر خودم کنترل نکرده بود حتما سرم به جایی خورده بودجمعیت ساکت شده بود همه به دختر عموی عزیز و حسودم نگاه میکردن واقعا سادیسمی بود این دختر . به چه حقی امدی اینجا تو از خون گوشت ما نیستی دختر س*گ صفت نصف افرادی که انجا بودن میدونستن این مثلا دختر عمو با من مشکل داره بخاطر نزدیکیم به کسرا اما من درک نمیکردم چرا این رفتار داره صدای مهرزاد اومد شادی این چه حرفی میزنی ریحان دختر پدر و مادر و خواهر من شادی:راست میگی پس چرا کسرا به چشم خواهر این دختر نمیدید چرا وقتی بهش گفتم بیا عقد کنیم گفت نمیتونم کسی دوست دارم سخت نیست فهمیدن این که این دختر که معلوم نیست پدر و مادرش کی هستن عشق کسرا بود​

نمیتونستم حرفاش حضم کنم کسرا عاشق من بوده دنیا گفت معلوم نیست پدر مادر من کی هستن نگاهی به اطراف کردم مهرزاد و مامان مهیا دارن با نگرانی نگاهم میکنن عمو داره سرش با تاسف تکان میده میرم رو به روی دنیا می ایستم دستم بلند میکنم کشیده ای توی صورتش میزنم شوک میشه میخواد جواب سیلیم بده دستش میگیرم بهش نگاه میکنم میگم کسرا یادم نداده بذارم کسی دست روی من بلند کنه پدر و مادر من باید با طلا قابشون گرفت بهت اجازه نمیدم در مورد خانوادم این طور صحبت کنی به حرمت احترام خانواده بوده که هیچی نگفتم بهت تا حالا فکر میکنی خبر ندارم تو مادرت نمیدونین حیا چی شرم چی عفاف چی نذار دهنم باز کنم هر چی در مورد تو مادرت میدونم بگم چهره زن عمو میبینم که سرخ شده از اول این مادر و دختر با من مشکل داشتن

مامان مهیا دستم میگیره با چشماش به من میگه اروم باشم ریحان دخترم همراهم بیا

با مامان مهیا از پله ها به طبقه دوم میریم خانه بابا کهن ویلایی دوبلکس طبقه پایین پذیرایی و نشیمن غذا خوری و تی وی روم فامیلی روم طبقه دوم اتاق خواب ها به سمت اتاق کسرا هدایم کردتا وارد اتاق شدم هنگ کردم باورم نمیشد اینجا اتاق کسرا؟ چقدر تغییر کرده همه دیوارها از عکس های من نقاشی های من پر بود تیکه تیکه از قسمت های اتاق دست نوشته هایی بود

نزدیک ترین دست نوشته خواندم یعنی می شود روزی بیایی،آرام دستانم را بگیری وبا ب*و*س*ه ای سد کنی هزار بغض نشکسته ام و زمین و زمان را دوباره به خنده هایم آشنا کنی؟یعنی می شود بیایی در شب های دلگیری مرا به بهشت زیبای آغوشت مهمان کنی و این بنده نوازی زیبای تو مصادف شود باجان دادن دوباره من در آغوشت ؟یعنی می شود روزی بیایی و فقط باشی اینجا،در کنارم ؟یعنی می شود ... و نوشته بعدی

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست

تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو


romangram.com | @romangram_com