#ریما_پارت_98


پشت دیوار یکی از مجتمع های نزدیکش پشت بوته ها قایم شدیم.داشتم اطراف رو دید میزدم که چشمم خورد به دو نفر که یه ذره اونور تر پشت بوته ها و درختچه ها قایم شده بودن!

آروم زدم به بازوی مانی و با چشم به اونا اشاره کردم.

مانی آروم گفت:جاسوس؟

شونمو انداختم بالا!

با اشاره به مانی فهموندم که از پشت آروم بهشون نزدیک شیم.باید زودتر دست بکار شیم.هوا ابری بود و اصلا چهره هاشون معلوم نبود.

دو قدم مونده بهشون برسیم انگار یکیشون متوجه حظورمون شد!سریع بلند شدن و گارد گرفتن!قد متوسطی داشتن و هیکلشون زیاد درشت نبود...پس حریفشونیم!قبل از ما حمله کردن.خیلی حرفه ای کار میکردن!حداقل اینی که من گیرش افتاده بودم خیلی جونور بود!

یه لحظه حواسم به مانی که طرفو از پشت لاک(لاک:قفل کردن بدن حریف با دست یا پا)کرده بود پرت شد که این یکی با پا محکم زد تو کتفم!

با حرص برگشتم سمتش و چپ چپ نگاش کردم!

آروم و عصبی گفتم:درد گرفت بی شعور!

ابروشو شیطون انداخت بالا!با یه حرکت چرخشی اومد بزنه تو گردنم که جاخالی دادم و زیر پاشو خالی کردم.قبل از اینکه به خودش بیاد و بخواد از رو زمین بلند شه نشستم رو شکمش!صدای آخش بلند شد!

ابرمو انداختم بالا و خبیث گفتم:چی شد؟دردت اومد مرتیکه؟

با حرص زل زد تو چشمام.خشم تو چشمای مشکیش شعله میکشید!چشم چرخوندم سمت مانی که دیدم دست و پای طرفو بسته و با نیش باز بالا سرش نشسته!

این جونور طناب از کجا آورد؟هیچی از این بعید نیست!

خواستم پارچه ی روی دهن ودماغش رو بردارم که دستمو پس زد!عصبی با یه دست دستاشو گرفتم و با دست دیگم از تو جیبم یه بست پلاستیکی درآوردم و دستاشو بستم!چقدر لاغر و نحیفه!آبروی هر چی مرده برده!با نیش باز پارچه رو برداشتم که چشمام از کاسه دراومد!

با حرص نفسشو فوت کرد بیرون و گفت:از رو شکمم بلند شو گوریل!له شدم!

یه لبخند کج نشست رو لبم!

romangram.com | @romangram_com